اعتماد! :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

اعتماد!

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۶:۴۱ ق.ظ
توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می زدیم. هوای خوبی بود، چمن، درخت، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و درختانی که دیواره دره رو پوشونده بودن. همین طوری که راه می رفتیم یه هو دست منو گرفت و گفت بیا. و سریع شروع به راه رفتن کرد. گفتم کجا می ری؟ گفت تو بیا. بدو. سریع می رفت. از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم. هر چی می پرسیدم آخه کجا می ری. اون فقط می گفت تو فقط بیا. وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم ایستاد. گفتم خوب چیه قضیه منو تا اینجا کشونی؟ گفت: این همه با سختی دنبال من اومدی اذیت نشدی؟ گفتم: یه ذره اما مهم نیست. گفت: این قدر پرسیدی کجا می ری و من نگفتم نگران نشدی؟ نترسیدی؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم؟ گفتم: خوب نه! من به تو اعتماد دارم. اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی. برای چی باید می ترسیدم؟ گفت: تو به من که یه آدم و یکی از مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لا به لای همه ی این درختا و از شیب این دره پایین میایی،‌چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به جایی می بره که از نظر تو آخرش معلوم نیست، می ترسی و نگران می شی؟ نمی شه همون قدر که به من اعتماد کردی، فقط همون قدر و نه بیشتر، به خدا اعتماد کنی؟ فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر کنم عمیق ترین، و البته سازنده ترین، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه