« انتفاضه... »
پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۴:۵۶ ق.ظ
این سایهی شوم از ذهنم پاک نمیشود،جنگ را میگویم،آتش بس است،اما بس نیست،سایهاش هم زیادی است،خوابش یک شب هم رهایمان نمیکند؛ یک تیر باران کافی است،حتی یک فشنگ هم،تا بنیاد خانوادهای را به هم بریزد صدای قدمهایش آنقدر ذهنم را به هم میریزد که خیال باز شدن مدرسه هم خوشحالم نمیکند ؛ فرقی نمیکند که کلاس چندم باشی در مدرسههای ما اتحاد را هجّی میکنند و شهادت را بخش، تمرکزمان برای املا نوشتن از بین رفته و زنگ انشا دردناک است و سالی یکبارش هم زیاد است، معلم حتی امتحانش را هم نمیگیرد .
امروز مدرسهها باز میشود . روز اول مدرسه است؛در راه زهرا را دیدم که به زمین خورده بود امسال کلاس اولی است .
دستش را گرفتم تا بلند شود و خاک لباسش را تکاندم ،اشک نگاهش را دنبال نکردم ولی تا آخرش رفتم، پدرش را دست بسته از خانه بردند، شب بود زهرا از خواب می پرد و نگاه زل زدهاش به در همیشه خیس میماند ؛ دلداریش دادم که برای کلاس اولیها هر سال جشن میگیرند ولی بچه چه میداند که جشن چیست؟!! .
به مدرسه رسیدم تمام خاطرات برایم تازه شد ، یک دل سیر گریه کردم. یادم رفت بگویم روز اول در هر سال تحصیلی معلم از بچهها قول میگیرد کسی در کلاس بلند گریه نکند، اشکم را پاک کردم،بابای مدرسه هم امسال جایش خالی بود .
به کلاسمان رسیدم میدانم که امسال هم معلم حضور و غیاب نمیکند .
معلم زودتر از بچه ها سر کلاس بود سر میزی مینشینم همکلاسی هایم نوبت به نوبت میآیند و درس شروع میشود .
معلم پای تخته است ،گچ را بر میدارد و روی تخته سیاه مینویسد و بعد به کنار میرود روی تخته سیاه درشت نوشته بود:
درس امسال : انتفاضه