آتش بس
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۰۱:۰۱ ب.ظ
جنگ تقریبا آتشش تمام شده ، مشغول سر و سامان دادن به وضع شهر هستیم . مدارس باقی مانده ، کلاس درس تشکیل می دهند . من امروز به مدرسه می روم ؛ از در مدرسه که وارد می شوم ، اصلا محیط را نمی شناسم ؛ هیچ چیز مثل گذشتنه نیست ، حتی مادر یا پدرم هم که قبلا مرا به مدرسه می رساندند ، امروز همراهم نیامدند . سر راه دنبال دوستم هم رفتم که مثل گذشته با هم به مدرسه برویم ، اما خانه شان آنجا نبود ؛ یعنی با تلی از خاک یکسان شده بود . با خودم دعا می کنم که دوستم خانه خودشان نبوده باشد !
وارد راهرو مدرسه میشوم ، ناگهان نگاهم متوجه تابلو اعلانات می شود ؛ امسال چقدر زود عکس شاگرد ممتازها را به دیوار زده اند ! اما هر چه می گردم عکس خودم را پیدا نمی کنم . با ناراحتی به سراغ کلاسمان رفتم ، سر جای خودم نشستم ، ساعت شروع درس بود ، ولی هنوز خیلی ها نیامده بودند . بچه ها ، معلم ، حتی تخته سیاه هم به کلاس نیامده بود ؛ صدای کلاسهای دیگر کمابیش به گوشم می رسید که معلم ها صحبت می کردند ؛ اما من همچنان سر جایم تنها بودم ، منتظر که با آمدن دوستانم خاطرات خوشی را در ذهنم جایگزین کنم که یک مرتبه ، مدیر مدرسه را دیدم که با چشمی تر ، به طرفم آمد ؛ از من خواست به کلاس دیگری بروم و از این به بعد آنجا درس بخوانم .
من بازمنده ی کلاس خودمان بودم ! چهره ی خندان معلم ، همکلاسی ها ، سر و صدا و شادیهایمان از جلوی چشمم رد می شد . در حالی که اشکم را پاک می کردم صدای مدیر را شنیدم که می گفت : در کلاس جدید هم دوست پیدا می کنم ! ولی آنها شبیه دوستان من نیستند ! معلم آنها دست ندارد و یکی از چشمهایش بسته است .
من در میان دانش آموزان جدید به دنبال چهره ی آشنا می گردم ؛ چهار کلاس دوم بودیم ، حالا همه در یک کلاس جمع شدیم ؛ معلم درس می دهد ؛ هیچ کس جواب معلم را نمی دهد ؛ شاید درس سنگین است ، اما سنگین تر از صدای جنگ نیست ! یکی ته کلاس جیغ کشید و بقیه گریه کردند ؛ معلم آرام نشست ؛ کاش معلم ما هم اینجا بود !
منبع : وبلاگ گروهی کیمیا