آتش بس :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

آتش بس

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۸۷، ۱۱:۳۱ ق.ظ
   جنگ تقریبا آتشش تمام شده ، مشغول سر و سامان دادن به وضع شهر هستیم . مدارس باقی مانده ، کلاس درس تشکیل می دهند . من امروز به مدرسه می روم ؛ از در مدرسه که وارد می شوم ، اصلا محیط را نمی شناسم ؛ هیچ چیز مثل گذشتنه نیست ، حتی مادر یا پدرم هم که قبلا مرا به مدرسه می رساندند ، امروز همراهم نیامدند . سر راه دنبال دوستم هم  رفتم که مثل گذشته با هم به مدرسه برویم ، اما خانه شان آنجا نبود ؛ یعنی با تلی از خاک یکسان شده بود . با خودم دعا می کنم که دوستم خانه خودشان نبوده باشد ! وارد راهرو مدرسه میشوم ، ناگهان نگاهم متوجه تابلو اعلانات می شود ؛ امسال چقدر زود عکس شاگرد ممتازها را به دیوار زده اند ! اما هر چه می گردم عکس خودم را پیدا نمی کنم . با ناراحتی به سراغ کلاسمان رفتم ، سر جای خودم نشستم ، ساعت شروع درس بود ، ولی هنوز خیلی ها نیامده بودند . بچه ها ، معلم ، حتی تخته سیاه هم به کلاس نیامده بود ؛ صدای کلاسهای دیگر کمابیش به گوشم می رسید که معلم ها صحبت می کردند ؛ اما من همچنان سر جایم تنها بودم ، منتظر که با آمدن دوستانم خاطرات خوشی را در ذهنم جایگزین کنم که یک مرتبه ، مدیر مدرسه را دیدم که با چشمی تر ، به طرفم آمد ؛ از من خواست به کلاس دیگری بروم و از این به بعد آنجا درس بخوانم . من بازمنده ی کلاس خودمان بودم ! چهره ی خندان معلم ، همکلاسی ها ، سر و صدا و شادیهایمان از جلوی چشمم رد می شد . در حالی که اشکم را پاک می کردم صدای مدیر را شنیدم که می گفت : در کلاس جدید هم دوست پیدا می کنم ! ولی آنها شبیه دوستان من نیستند ! معلم آنها دست ندارد و یکی از چشمهایش بسته است . من در میان دانش آموزان جدید به دنبال چهره ی آشنا می گردم ؛ چهار کلاس دوم بودیم ، حالا همه در یک کلاس جمع شدیم ؛ معلم درس می دهد ؛ هیچ کس جواب معلم را نمی دهد ؛ شاید درس سنگین است ، اما سنگین تر از صدای جنگ نیست ! یکی ته کلاس جیغ کشید و بقیه گریه کردند ؛ معلم آرام نشست ؛ کاش معلم ما هم اینجا بود !        
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه