آنهایی که مردند و زنده شدند! :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

آنهایی که مردند و زنده شدند!

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۸۵، ۰۸:۵۴ ق.ظ
روایت لحظات پس از مـــــــــــــــــــــــرگو عجیب بود که مردن من از همان لحظه آغاز شد،یعنی به محض برخورد سرم با ماشین احساس کردم مانند یک توپ فوتبال دارم به سوی آسمان بالا می روم،طوری که حتی می توانستم پایین را ببینم که مردم و ماشین ها لحظه به لحظه کوچک و کوچکتر می شدند!ناگهان متوجه راننده مینی بوس شدم که وسط جاده نشسته بود و بر سرش می کوبید و اشک می ریخت و ....که یک مرتبه از آن بالا خودم را دیدم که وسط جاده افتادم و مردم زیادی دورم جمع شده اند اما اصلا فکر نمی کردم که مرده ام!در حقیقت احساس میکردم که یک نفر شبیه من آن پایین افتاده ،تا اینکه ناگهان صعودم به آسمان متوقف شد.انگار که وسط زمین و آسمان معلق هستم و آن موقع بود که با شنیدن صدایی که از فضا می آمد،فهمیدم مرده ام:"این دیگه حق نداره بیشتر از این بیاد بالا....بفرستینش اون جایی که لایقشه!"تا آمدم بپرسم به کجا،یکمرتبه متوجه شدم که تعداد زیادی خزنده های کوچک و زشت که مانندش را هرگز ندیده بودم به طرفم هجوم آوردند و شروع کردند به خوردن گوشت بدنم که ناگهان فریاد زدم:ای خدا کمکم کن....توبه کردم خدا!اما آن حشرات زشت همچنان مشغول خوردن بودند که ناگهان تکه کاغذ سرخرنگی از بالای آسمان به دستم رسید که رویش نوشته بود:"دم آمدن طلبکار شدی!"به محض آنکه آن نوشته را خواندم ،ناگهان آن خزنده های زشت از اطرافم دور شدند و به جای آنها یک چفیه را دیدم که رقص کنان از بالای آسمان پایین آمد و مرا مانند یک سایبان تا خود زمین همراهی کرد و درست در لحظه ای که روحم به کالبدم برگشت و بوی خوش عطری مشامم را پر کرد،ناگهان صدای چند زن و مرد را شنیدم که فریاد می زدند :زنده شد.....به خدا زنده شد!راننده مینی بوس آمد بالای سرم ایستاد و در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:خدا تو رو دوباره به زمین فرستاد پسر....تو مرده بودی!***************از آن به بعد من چنان دچار تحول شدم که در این هشت سال هرگز دست به دزدی نزده ام ،چراکه یقین دارم آن چفیه متعلق به همان شهیدی بود که من پولش را برگرداندم و معنی آن نامه سرخ که نوشته بود:طلبکار شدی همین بود که برای اولین بار در آخرین لحظه قبل از مرگم،یک کار خیر انجام دادم!
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه