آنهایی که مردند و زنده شدند!
چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۸۵، ۰۷:۵۳ ق.ظ
آنهایی که مــــــــــــردند و زنـــــــــــــــــــده شدند!>از هنگامی که دست چپ و راستم را شناختم،به عنوان وردست همراه پدرم به دزدی میرفتم!خدا بیامرزد مادرم را که وقتی میدید حریف پدرم نمی شود که مرا با خودش نبرد اشک می ریخت و میگفت:همه پدرهای عالم سعی میکنند پسرشون رو به راه راست هدایت کنند ،اونوقت تو مرد نا نجیب ،پسرمون رو به عنوان طرح کاد با خودت میبری که دزدی از خونه مردم رو یادش بدی!پدرم اوایل چیزی نمی گفت ،اما سرانجام با کتک مفصلی که به مادرم میزد آن بیچاره را به سکوت وادار می کرد تا مرا همراه خود ببرد.آری اینطور بود که من از هشت سالگی همراه پدرم وارد خانه مردم می شدم!و هنگامی که پدرم مرد،من از 16 سالگی برای خودم کار کردم مخصوصا که حالا برای خودم اوستا شده بودم!روزگار من همینطور مانند یک کرم می گذشت تا اینکه نوروز سال 1377 فرا رسید،نوروزی که به معنی واقعی برای من روزی نو بود ودرست در سیزده به در آن سال سرنوشت من عوض شد!*****آن روز تا حوالی ظهر توی خانه و پای تلویزیون نشسته بودم و حدود ساعت 11:30 دقیقه بود که از خانه زدم بیرون.برای یک حرفه ای مانند من،در چنین روزی که اکثر خانه های شهر خالی بود بهترین فرصت برای سرقت فراهم شده بود،اما چون می دانستم که ماموران در روز سیزده به در تقریبا در تمام کوچه و پس کوچه ها گشت گذاشته اند تصمیم گرفتم سری به محل تجمع مردم بزنم.راه افتادم به طرف سولقون ودر منطقه ای که مردم زیادی فرش انداخته و نشسته بودند شروع کردم به چرخیدن و سپس در یک فرصت مناسب وقتی دیدم اعضای یک خانواده هر کدام مشغول کاری هستند و هیچ کس حواسش به لوازم نیست ،خیلی سریع خم شدم و کیف زنانه ای را که به نظرم پر می آمد برداشتم و بلافاصله از آنجا دور شدم و سپس خود را به جای خلوتی رساندم و با عجله در کیف را باز کردم ،داخل کیف پر از پول بود ،اما به این شکل که بسته های اسکناس داخل کاغذهایی پیچیده و روی هرکدام چیزی نوشته شده بود:قسط بانک،بابت پرداخت بدهی به جواد آقا،پول خرید برنج بابت بدهی حست آقا بقال و........که مجموعا حدود سیصد هزار تومان میشد!دردل خوشحال بودم که بدون دردسر به پول قلمبه ای رسیدم و....و همینطوری که داشتم کیف را میگشتم ناگهان چشمم به آخرین بسته پول خورد که روی کاغذش نوشته بود:پرداخت به خانواده های بی سرپرست جهت شادی روح پسر شهیدم عباس!با دیدن آن بسته و خواندن ان عبارت برای اولین بار در سراسر هشت ،نه سالی که دزدی می کردم تنم لرزید!احساس غریبی داشتم انگار داشتم مرتکب بزرگترین خیانت می شدم.دست و پایم یخ کرده بود و هرکار میکردم از آنجا دور بشوم موفق نمیشدم.من آدم معتقدی نبودم اما اینکه پول شادی روح یک شهید را بدزدم نه،این کاره هم نبودم!لذا بدون معطلی راه افتادم و راه آمده را برگشتم و کنار جایگاهی که آم خانواده نشسته بودند ایستادم ظاهرا هنوز کسی متوجه سرقت من نشده بود.پس معطل نکرده و کیف را انداختم کنار سایر لوازم و به سوی خانه به راه افتادم.اما هنوز از آنجا دور نشده بودم که وقتی می خواستم عرض جاده را طی کنم آنقدر حواسم پرت بود که مینی بوسی را که به سویم می آمد ندیدم و فقط موقعی فهمیدم چی شده که سرم به جلو مینی بوس برخورد کرد!روایت لحظات پس از مــــــــــــرگادامه دارد.............