آنچه می خواهد دل تنگت بگو ( برداشت کن )
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۸۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن ازآن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریش که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گداییعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتنتا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی *****