از "بوف کور"های هدایت مرا بگیر؛ فاطمه شمس
بسمالله الرحمن الرحیم
از "بوف کور"های هدایت مرا بگیر
از زخمهای چرکی این سایههای پیر
از عادتی که خورده تنم را و ریز ریز
پا میدهد به مرگ نفسهای ناگزیر
من را بگیر از لب این عشق پنزری
از چشمهای فاحشهی مینیاتوری
از شهوتی که خشک به دیوار میرسد
از سایههای محتلم خاک بر سری!
چون ابر روی پیکر شب هست و نیست شو
شکل من و شبیه خدایی که کیست شو
از فصل فصل قصهی خود پرت کن مرا
جوگیر شو... نخند! کمی نهیلیست شو!
من را بگیر از "خود" پایانگرفتهات
از تکههای قصهی سیمانگرفتهات
از رونوشت خاطرههایی که مردهاند
از ترس و لرز کشتی طوفانگرفتهات
از پرتگاه ِآدم آواره از بهشت
از نطفههای بستهی محکوم سرنوشت
از انتخاب جبری ِ یک اختیار کور
از خلسههای لذت بعد از گناه زشت
پرتاب کن مرا به زمینهای سوخته
به خاطرات آدم ایمانفروخته
به رختخواب آدم و حوای شرمگین
لکاتههای باکرهی تازه دوخته!
من را بگیر و پرت... و هی پرت کن، بگیر
بین هوا... و دست تو، نوزاد ماه تیر
یک ربع قرن طالع یک سایه باش و بعد...
خود را میان این همه بیگانگی بمیر!
فاطمه شمس
* منبع: وبلاگ دفتر سیاه