اعتماد!
چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۶:۴۱ ق.ظ
توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می
زدیم. هوای خوبی بود، چمن، درخت، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و
درختانی که دیواره دره رو پوشونده بودن.
همین طوری که راه می رفتیم یه هو دست
منو گرفت و گفت بیا. و سریع شروع به راه رفتن کرد. گفتم کجا می ری؟ گفت تو بیا.
بدو. سریع می رفت. از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی
خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم. هر چی می پرسیدم آخه کجا می ری. اون
فقط می گفت تو فقط بیا.
وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم
ایستاد. گفتم خوب چیه قضیه منو تا اینجا کشونی؟
گفت: این همه با سختی دنبال من اومدی
اذیت نشدی؟
گفتم: یه ذره اما مهم نیست.
گفت: این قدر پرسیدی کجا می ری و من
نگفتم نگران نشدی؟ نترسیدی؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم؟
گفتم: خوب نه! من به تو اعتماد دارم.
اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی. برای چی باید می ترسیدم؟
گفت: تو به من که یه آدم و یکی از
مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لا به لای همه ی
این درختا و از شیب این دره پایین میایی،چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به
جایی می بره که از نظر تو آخرش معلوم نیست، می ترسی و نگران می شی؟ نمی شه همون
قدر که به من اعتماد کردی، فقط همون قدر و نه بیشتر، به خدا اعتماد کنی؟
فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر
کنم عمیق ترین، و البته سازنده ترین، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...