امیرالمومنین اسوه وحدت ( بخش پنجاه و نهم )
سه شنبه, ۳ آبان ۱۳۸۴، ۰۹:۳۲ ق.ظ
عمر خود علت مخالفتش را توضیح مىدهدعلت مخالفت عمر ، با وصیت پیامبر (ص) در مورد على (ع) را خود وى در زمان خلافتش ضمن گفتگویى با ابن عباس ، به شرح زیر یادآور شده است :عمر : پسر عمویت را در چه حالى ترک گفتى ؟ابن عباس : در حالتى از او جدا شدم که با همسن و سالهایش بازى مىکرد ( گمان کرد که مقصود خلیفه ، عبد الله جعفر است ) .عمر : مقصودم او نیست ، بلکه مقصودم بزرگ شما خانواده ( على بن ابى طالب است ) .ابن عباس : ترک گفتم او را در حالى که با سطل درختان خرما را آبیارى مىکرد ... و قرآن مىخواند .عمر : خون یک آدم به گردنت اگر کتمان کنى . آیا چیزى از علاقه به خلافت در باطن او باقى است ؟ابن عباس : آرى .عمر : آیا او گمان دارد که پیامبر (ص) او را تعیین کرده است ؟ابن عباس : آرى و من اضافه مىکنم : از پدرم راجع به آنچه او ادعا دارد پرسیدم ، ( درباره تعیین شدن او به خلافت به وسیله پیامبر خدا (ص) ) او گفت : راست گفته است عمر : آن گفتار نوعى ستایش والا از جانب پیامبر خدا (ص) درباره على بوده است ، هیچ مدعایى را ثابت نمىکند و هیچ اشکالى را برطرف نمىسازد . البته پیامبر تجربه مىکرد تا در صورتى که ممکن باشد او را به خلافت منصوب کند . براستى که او در هنگام بیماریش خواست او را به نام تعیین کند . اما من از باب دلسوزى و حفظ اسلام از آن کار جلوگیرى کردم . نه ، قسم به پروردگار این بنا ( کعبه ) قریش هرگز بر خلافت على متفق نمىشدند . و اگر پیامبر (ص) او را به ولایت منصوب مىکرد هر آینه توده عرب از همه جانب با او مخالفت مىکردند . پس ، پیامبر (ص) دانست که من از آنچه در دل اوست آگاهم ، خوددارى کرد ، و خدا نخواست جز تایید آنچه رخ داده است (23) .در این صورت ، آنچه انگیزه مخالفت عمر ، با نوشتن وصیتنامه راجع به على (ع) شد ، همان دلسوزى و احتیاطش نسبت به اسلام بوده است و همچنین اعتقاد او بر این که قریش بر خلافت على (ع) اجتماع نخواهند کرد و طولى نخواهد کشید ، اگر او عهدهدار خلافتشود از همه جانب با او مخالفت خواهند کرد.این عوامل باعث جواز مخالفت با پیامبر نمىشودبا این که ما شخصیت عمر و سیره ، عدالت و قاطعیتهاى تاریخیش را ، بزرگ مىداریم ولى به خود اجازه مىدهیم تا نسبت به این عقیده و نظر او انتقاد کنیم ، به دلیل این که او به خود اجازه داده است تا با خواست و اراده پیامبر (ص) مخالفت کند . بهتر این است که خطاى او را در اجتهادش عنوان کنیم ، هر چند از آن نوع اجتهادى باشد که صاحبش در صورت خطا هم ماجور است (24) . او یادآور شده است : پیشبینى مىشد که مردم عرب تمام نواحى ، پیمان با على را در صورت عهدهدار شدن خلافت ، بشکنند . لازم به یادآورى است که انصار هم از عرب بودند و همه آنان على را دوست مىداشتند و به او علاقهمند بودند ، اگر پیش از بیعت با ابو بکر فکر خلافت على بر آنان عرضه مىشد ، هر آینه کسى را بر على ترجیح نمىدادند . تاریخ به ما بازگو مىکند که آنان حتى پس از این که بیعت با ابو بکر پایان یافته بود ، نزدیک بود ، به سوى على (ع) برگردند و این در حالى است که پیامبر (ص) عهدنامهاى مکتوب براى على ، پس از خود باقى نگذاشته بود ، اگر پیامبر چنان عهدى را مىنوشت ، موضع آنان چه مىشد ؟ و بعدها که با على بیعت شد - با این که حدود بیست و پنج سال از وفات پیامبر گذشته بود و اکثر مردم امتیازهاى على (ع) و بیانات صریح پیامبر را درباره او فراموش کرده بودند - دیدیم که تمام انصار پشت سر او ایستادند .کسانى که با او مخالفت کردند به تعداد انگشتان یک دست نرسیدند از طرف دیگر بقیه عرب خارج از مدینه و مکه - با این که قریش ابو بکر را کاملا تایید مىکردند - همگى با او مخالفت کردند . على رغم این که اعراب تمام اطراف و نواحى با ابو بکر نقض عهد کردند و جنگهاى رده ( ارتداد از اسلام ) هزاران هزار قربانى گرفت ، هیچ کدام از اینها عقیده عمر را - در این که بیعت با ابو بکر درست بوده است- تغییر نداد . پس ، چرا در نظر عمر نوشتن وصیتنامه براى على نادرست بود ، به دلیل این که او پیش بینى مىکرد ، اعراب پیمان خود را با على مىشکنند ؟ و حال آن که این یک پیشگویى حساب نشده بوده است ، اى بسا که قبایل عرب نسبت به على ( به عنوان پسر عموى پیامبر و وصى او) تسلیمتر بودند تا ابو بکر.هنگامى که پس از خلفاى سه گانه ، على به خلافت رسید ، همه شهرهاى اسلامى - به جز شام - با میل و رغبت با او بیعت کردند ، اگر تحریک سران قریش نبود نه مردم بصره - پس از بیعت با او- پیمان شکنى مىکردند ، و نه مردم شام از بیعت کردن با او ، خوددارى مىورزیدند .اما این گفتار عمر،که قریش بر محور خلافت على اجتماع نمىکردند ، شاید درستباشد ، ولى ضرر و زیان آن چه بود ؟ زیرا قریش بر محور رسالت شخص پیامبر نیز اجتماع نکردند بلکه به مخالفت با او مجتمع شدند و بیست و یک سال با او جنگیدند ، و داخل جامعه اسلامى نشدند مگر پس از این که شکستى مهلک را متحمل شدند . پس در این صورت آیا ضرورتى دارد که چون قریش در مقابل نبوت ایستادند آن را لغو و باطل شماریم ؟!! و اگر موضع قریش نسبت به شخص پیامبر (ص) چنین بوده است ، پس ، چگونه جایز است که موافقت آن را بر امرى نشانه درستى آن امر و مخالفتش را دلیل بر نادرستى آن امر به حساب آوریم ؟ شاید با توجه به گذشته تیره و تار قریش ، صحیح آن باشد که مخالفت آنها را با امرى دلیل بر درستى آن امر بدانیم نه بر نادرستى آن.علاوه بر آن ، نباید فراموش کنیم که هنگام صحبت از قریش همزمان با رحلت رسول خدا (ص) از طرفى شخصیتهایى چون ، على ، ابو بکر ، عمر، ابو عبیده ، عثمان ، طلحه ، زبیر ، عبد الرحمان بن عوف ، سعد بن ابى وقاص و دیگر مکیان که در جنگ بدر حاضر بودند ، از برجستگان و متنفذان قریش بودند ، از طرف دیگر ، نفوذ ابو سفیان و امثال او ، به دلیل غلبه اسلام بر ایشان ، از بین رفته ، یا رو به نابودى نهاده بود . امثال معاویه نیز هنوز شناخته شده نبودند . و دیو شهوت حکمرواییشان هنوز دهان نگشوده بود . در حالى که مکیان شرکت کننده در جنگ بدر، در آن روز ، صاحبان نفوذ در میان قریش بودند ، و نیز از بزرگان صحابهاى که به صمیمیت نسبت به اسلام معروف بودند ، انتظار مىرفت که اگر پیامبر وصیتنامهاى مىنوشت ، بر گرد على اجتماع کنند . پس ، چگونه عمر اعتقاد داشته است که اگر پیامبر هم وصیت مىکرد قریش بر خلافت على همراى نمىشدند ؟البته این یک واقعیت است که بعضى از قبایل مکه همواره کینه على را در دل خود پنهان مىداشتند ، زیرا وى آنان را سوگوار ساخته بود ، سوگ افراد زیادى از کسانشان که على (ع) در ایام خصومت آنان با پیامبر (ص) و جنگ با اسلام آنان را بهقتل رسانده بود ، ولى با این همه ، گرد آمدن بزرگان صحابه از مردم قریش پیرامون على قابل پیش بینى بود ، اگر از شدت حس انتقامجویى اولیاى مقتولان و کینه آنها کاسته مىشد ، همگى زیر پرچم او جمع مىشدند . به نظر مىرسد که این همان مطلبى است که پیامبر آن را پیش بینى کرده بود .هر چند نبایستى فراموش کنیم که ابو سفیان از جمله کسانى بود که على (ع) او را سخت سوگوار ساخته بود . على (ع) ، پسر ابو سفیان حنظله ، پسر عمو ، و پدرزنش عتبه را به همراه پسرش ولید ، کشته بود و با این همه ، تاریخ به ما مىگوید که ابو سفیان نزد على آمد ، بیعت خود را به او عرضه کرد و حتى پس از تثبیت بیعت براى ابو بکر، او را وادار به قیام و اقدام بر امر خلافت مىساخت و خالد بن سعید بن عاص که همچون ابو سفیان فردى از بنى امیه بود ، نیز همین موضع را داشت . در هر صورت ، این یا آن ، فرق نمىکند ، عمر مىبایستى توجه مىداشت که پیامبر خدا از او با قریش و توده مردم آشناتر بوده است ، چه او کسى است که آنچه را مىبایست از قریش و مردم عرب ، ببیند ، دید . جنگهاى قریش و عرب ، به عمر ، متوجه نبوده است ، بلکه در برابر پیامبر (ص) بوده است ، پس ، سزاوارتر بود ، که عمر، آن را به یاد داشته باشد و هم این که پیامبر (ص) به مردم عرب و قریش از خود آنها آشناتر و به حال عمر از خود او آگاهتر بوده است . و مىبایست به یاد داشته باشد که هر اندازه او به مصالح اسلام و مسلمانان علاقهمند بوده باشد ، بىشک پیامبر (ص) از او و از هر مسلمان دیگرى علاقهمندتر بود . اگر پیامبر اراده فرموده بود که با همه آگاهیش از وضع قریش و مردم عرب ، بر خلافت على پیمان بگیرد ، معنى آن عمل پیامبر این است که على تنها داروى این درد است و رهبرى اوست که مردم عرب و مسلمانان را متحد مىسازد ، اسلام را به پیش مىبرد و پیروزى آن را بر همه ادیان تضمین مىکند. چه عاملى این صحابى بزرگ را به مخالفت با پیامبر (ص) کشاند ؟طبیعى است که چنین سؤال قابل قبول و به جایى به ذهن خواننده برسد : راستى عمر که بر درستى ایمان خود یقین داشت ، با این ویژگى که او معروف به اطاعت از خدا و پیامبر خدا بود ، چگونه به خود اجازه داد ، تا با پیامبر مخالفت کند و مانع نوشتن وصیتنامه آن حضرت شود (25) ؟ممکن است این صحابى بزرگ به این دلیل به خود اجازه مخالفت با نوشتن وصیتنامه را داده است که معتقد بوده است سخن مکتوب پیامبر (ص) براى او و همه مسلمانان الزام آور است و باید موافقت و اطاعت کنند . اما تا وقتى که نوشته نشده است الزام آور نیست و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ایجاب نرسد . اگر این عقیده درست باشد ، نباید هیچ یک از سنتهاى نبوى الزام آور باشد چه آن که هیچ یک از سنتهاى پیامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است . دلیل معقول این است که اصحاب معتقد بودند ، این حق را دارند که در امور دنیایى نظر دهند و اجتهاد کنند . جمعى از آنان ( از جمله عمر ) عقیده داشتند که خلافت از امور مربوط به دنیاى مسلمانان است نه از امور دینى ، از این رو عمر به خود اجازه داد تا در موضع مخالف با خواسته و اراده پیامبر قرار گیرد . این نخستین بار نبود که عمر در این مورد با نظر پیامبر مخالفت مىکرد ، بلکه در موارد دیگرى نیز که به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش ، عدم موافقت خویش را اظهار کرده بود ، مورخان اجماع دارند بر این که وى نسبت به شرایط صلحى که پیامبر (ص) در روز حدیبیه منعقد کرد ، با آن حضرت به مجادله پرداخت .از جمله شرایط صلح روز حدیبیه ( بین پیامبر خدا و مشرکان مکه ) این بود که رسول خدا ، تمام مشرکانى را که مسلمان شده ، و بدون اجازه اولیایش به مدینه آمده است به اهل مکه برگرداند ولى مردم مکه لازم نیست کسانى را که ترک اسلام گفته به نزد اهل مکه برگشتهاند به پیامبر برگردانند . این مطلب به صورت ظاهر ، ظلمى بود به مسلمانان ، و لیکن پیامبر (ص) دور اندیش بود ، زیرا کسى که اسلام را رها کند و به کفر برگردد ، بازگرداندنش با زور و جبر میان مسلمانان ، سودى به حال آنان نخواهد داشت ، اسلام از چنین مردمانى بىنیاز است ابن هشام در سیره خود داستان زیر را نقل کرده است :« وقتى کار فیصله یافت و چیزى جز یک نوشته ، در میان نبود ، عمر بن خطاب از جا بلند شد... سپس نزد پیامبر آمد و گفت :- اى پیامبر خدا ! مگر تو رسول خدا نیستى ؟ پیامبر : چرا .عمر : مگر ما مسلمان نیستیم ؟ پیامبر : چرا .عمر : مگر آنان مشرک نیستند ؟ پیامبر : چرا .عمر: پس ، چرا تعهدى را در دین خود بپذیریم ؟ پیامبر : « من بنده خدا و فرستاده اویم . هرگز خلاف امر او را انجام نمىدهم و او هرگز مرا وا نمىگذارد . ».عمر، بارها مىگفت : از آن روزى که آن کار را کردم ، از ترس سخنى که گفته بودم ، پیوسته صدقه مىدادم ، روزه مىگرفتم ، نماز مىگزاردم و برده آزاد مىکردم ، تا این که امیدوار شدم که خیر باشد (26) !چون رسول الله اسامة بن زید بن حارثه را فرمانده مهاجران و انصار کرد ، با آن که در میان آنها ابو بکر و عمر هم بودند ، دستور داد تا با لشکر خود به سرزمین روم بروند ، اصحاب نسبت به فرماندهى او خرده گرفتند و او را خردسال و کوچک شمردند . پس ، پیامبر (ص) که بیمار بود از خانه بیرون شد و بالاى منبر رفت ، ضمن سخنانى چنین گفت : « اى مردم ! به لشکر اسامه بپیوندید . به جان خودم سوگند ، درباره فرماندهى اوگفتید همان حرفهایى را که قبلا در مورد فرماندهى پدرش گفته بودید . در حالى که او بحق لایق فرماندهى است . همان طورى که پدرش شایسته آن منصب بود » (27) .در رویداد ارتش اسامه ، پیامبر دستور پیوستن به لشکر را صادر کرد ، ولى اصحاب پیامبر که تحت فرماندهى اسامه بودند ، اقدام نکردند و رسول خدا - در حالى که مریض بود دستمالى بر سرش بسته بود - بیرون آمد و گفت : « اى مردم ! به لشکر اسامه بپیوندید ! ( سه مرتبه تکرار کرد و لیکن اصحاب گسیل نشدند) . و اسامه ،توقف کرد در حالى که مردم انتظار مىکشیدند که حکم خدا درباره رسول خدا چه خواهد شد . » (28) .اصحاب ، على رغم این که پیامبر اسامه را فرمانده لشکر کرد ، و به دست مبارک خود پرچم را براى او بست حتى پس از وفات پیامبر (ص) تصمیم بر عزل اسامه گرفتند . عمر بن خطاب نزد ابو بکر آمد ، و از قول انصار تقاضا داشت اسامه را عزل کند و شخص دیگرى را به جاى او بگمارد و لیکن ابوبکر ناگهان بلند شد و ریش عمر را گرفت در حالى که مىگفت : « مادرت به عزایت بنشیند و بىفرزند شود ، اى پسر خطاب ! رسول خدا او را گمارده است ، تو مرا مامور مىکنى او را بر کنار سازم ؟ » (29) .آرى ، براستى در ذهن بیشتر آنان چنان جا گرفته بود که فرماندهى مسلمانان پس از پیامبر خدا امرى از امور دنیاست و آنان مىتوانند راسا فرمانروا براى خویش انتخاب کنند ، هر چند با آنچه پیامبر مصلحت دیده و سفارش کرده است ، مخالف بوده باشد ، و مىتوانند به راى خود عمل کنند چرا که اجر خود را دارند ، چه به صواب اجتهاد کرده باشند یا به خطا ! از طرفى چون پیش بینى مىکردند که قریش مایل به زمامدارى على نیستند ، زیرا افراد قبایل آنان را کشته است پس باید فرد دیگرى که مورد تایید مردم مکه است زمامدار شود هر چند که پیامبر (ص) خواستار زمامدارى على (ع) بوده باشد !به نظر مىرسد که مکیان اعتقاد داشتند اگر پیامبر نسبت به خلافت على وصیت کند ، خلافت در میان خاندان پیامبر مىماند و به دیگر افراد خاندان قریش نمىرسد . اگر على خلیفه رسول خدا شد ، دو فرزندش : حسن و حسین ( که به گواهى پیامبر (ص) مهتر جوانان اهل بهشتند ) جانشینان پس از او خواهند بود و دیگر فرصتى براى هیچ یک از صحابه - هر قدر هم که داراى جلالت قدر باشند - باقى نخواهد ماند تا به منصب خلافت برسند . به واقع صحابه نیز کسانى هستند مانند دیگر مردم ، آنان نیز به ریاست و شهرت علاقه دارند و نمىخواهند در خلافت به روى آنان بسته شود ، بلکه مایلند ، به روى آنها نیز باز باشد ! و اگر این در باز بماند ، و پیامبر (ص) با وصیت خود نسبت به خلافت على آن را نبندد ، سهل خواهد بود که مقام خلافت را دست به دست بگردانند ، زیرا که خاندان قریش در مکه آنان را یارى مىکنند، و نه على را. حال اگر نخستین خلیفه پس از پیامبر از قبیلهاى جز خاندان پیامبر باشد ، براى قبایل دیگر امید رسیدن به خلافت خواهد بود ، چه همه آن قبایل با هم برابرند و هیچ کدام از آنها بر دیگر قبایل برترى ندارد . نه قبیله تیم بهتر از عدى است و نه قبیله عدى بهتر از امیه . ابن اثیر مشاجره و گفتگویى را که میان عمر - در ایام خلافتش - و ابن عباس ، اتفاق افتاده ، نقل کرده است که دلالت دارد بر این که عمر و مردم قریش همگان داراى چنین اندیشهاى بودهاند : عمر : اى پسر عباس ! آیا مىدانى چه چیز باعث شد که قوم تو ( بنى هاشم ) پس از محمد (ص) از خلافت محروم شدند ؟ ابن عباس : اگر نمىدانستهام ، امیر المؤمنین مىداند و مرا آگاه مىکند .عمر : مردم راضى نبودند که نبوت و خلافت در شما [ اولاد هاشم ] جمع شود و در نتیجه ، شما بر قوم خود مباهات کنید ، بنابراین قریش خلافت را براى خود اختیار کرد ، و در این کار پیروز و موفق شد . ابن عباس : اى امیر مؤمنان ! اگر اجازه سخن گفتن به من مىدهى و مرا از خشم خود بر کنار مىدارى حرفم را بزنم !عمر : بگو ! ابن عباس : اما اى امیر المؤمنین ! اینکه مىگویى : قریش این کار را کرد و موفق شد ، درست نیست ، زیرا اگر واقعا قریش آن را براى خود اختیار مىکردند که خداوند خواسته بود البته درستتر و به صواب نزدیکتر مىبود . و این ، قابل ایراد و حسادت نبود . اما این گفتار شما که قریش مانع شدند و نخواستند که نبوت و خلافت ( هر دو منصب ) از آن ما باشد خداوند بزرگ آن قوم را به این صفت ناپسند معرفى کرده و چنین فرموده است : « از آن جهت است که ایشان آنچه را که خداوند نازل کرده بود نپسندیدند در نتیجه اعمالشان بىاثر و نابود شد . »عمر : هیهات ! اى پسر عباس : به خدا سوگند چیزهایى از تو شنیدهام ،که نمىخواهم با گفتن آنها از موقعیتى که نزد من دارى کاسته شود . ابن عباس : آنها چیستند اى امیر مؤمنان ؟ اگر حق باشد پس سزاوار نیست که موقعیت من نزد شما متزلزل گردد و اگر نادرست است بایستى فردى باطل و نادرست همچون مرا از خودت دور کنى.عمر: به من اطلاع دادند که تو مىگویى خلافت را از روى حسد ، و به ظلم و جور از ما گرفتند . ابن عباس : اى امیر المؤمنین اما در مورد این گفته شما: از روى ظلم ،که براى هر آگاه و ناآگاه بخوبى روشن است . و اما گفته شما که گفتید : از روى حسد ، براستى آدم حسادت کرد و ما فرزندان او نیز داراى حسدیم .عمر : هیهات ! هیهات ! اى بنى هاشم ! به خدا قسم دلهاى شما از حسدى پایدار دگرگونه است . ابن عباس : اى امیر مؤمنان صبر کن ! دلهاى مردمى را که خداوند پلیدى از آنان را دور ساخته از حسد و کینه مبرا کرده است این چنین توصیف مکن ! چه آن که دل پیامبرخدا (ص) از سنخ دلهاى بنى هاشم است .عمر : دور شو از من اى پسر عباس! ابن عباس : دور مىشوم ( همین که برخاستم بروم ، او از من خجالت کشید و گفت : ) عمر : اى پسر عباس ! مواظب موقع خود باش ! به خدا سوگند که من رعایت حق تو را دارم آنچه را باعث خوشنودى توست دوست دارم ! ابن عباس : « اى امیر مؤمنان ! براستى که من بر تو و بر هر مسلمانى حق دارم . پس ، هر کس رعایت این حق را کرد ، کار نیکى کرده است و هر که نادیده گرفت ، پس فرصت خود را از دست داده است...» (30) براستى که شگفتآور است ، قبیله قریش که از آغاز پیدایش نبوت و اسلام با آنها در ستیز بود و ستیز خود را با آنها ادامه داد تا این که ناتوان شد و روى زمین زیر پاهاى نبوت و اسلام سقوط کرد ، اکنون ، سرنوشت امت اسلامى را تعیین مىکند و تایید کردن آن باعث سنگینى گفته هر نامزد رهبرى مىگردد ، هر چند که او بر خلاف نامزدى رسول خدا باشد ! البته این بسى شگفتآور است اما در عین حال ، منطق رویدادها چنین است .در حقیقت ، عمر ، به عنوان یک مجتهد،مصلحت را در آن دید که براى امت یا بزرگان صحابه و یا براى قبیله قریش بهتر این است که پیامبر راجع به کسى که انتخاب مىکند چیزى ننویسد ، بنابراین به مخالفت برخاست و این مخالفت را رهبرى کرد . در اینجا سؤال سومى مطرح مىشود : چرا پیامبر ، على رغم مخالفت عمر ، وصیتنامه را ننوشت ؟چرا پیامبر (ص) با وجود مخالفت وصیت خود را ننوشت ؟البته پاسخ این سؤال واضح است ، زیرا غرض از وصیتى که پیامبر مىخواست بنویسد این بود که آن وصیتنامه باعث ایمنى این امت از گمراهى باشد . چنان چیزى هرگز ممکن نمىشد ، مگر وقتى که نویسنده وصیتنامه ، در کمال صحت و هوشیارى و در حال بیدارى باشد ، بداند چه مىگوید و هدفش از آن گفته چیست . و لیکن سبک این مخالفت صراحت دارد در تردید و شک داشتن در هوشمندى و درستى عقل پیامبر (ص) [نعوذ بالله] .براستى سخنى که عمر گفته است : « همانا درد بر پیامبر غلبه کرده است . » « وضع پیامبر چه بود ، آیا هذیان گفته است ؟!! از او جویا شوید . » و همه اینها کلماتى است که پیامبر را چنین جلوهگر مىکند که آنچه مىگفته است بىمعنى و بىهدف بوده است [!] و دست کم در مورد بهوش بودن و درستى اندیشه پیامبر (ص) شک و دودلى را در اذهان دیگران ایجاد مىکند . بطور قطع عمر با دیگر حاضران در مخالفت با نوشتن وصیتنامه شریک بوده است . و در صورتى که امر دایر شود بر شک و تردید در پیرامون صحت کلمات پیامبر و آنچه را که آن حضرت املا مىکند ، مسلما مورد وصیت باطل و بیهوده خواهد بود . هر گاه امکان رد و ایراد بر درست اندیشى پیامبر در زمان حیات آن بزرگوار وجود داشته باشد پس از وفات آن حضرت رد صحت اندیشه او آسانتر خواهد بود . به این ترتیب ، چنان وصیتى معناى خود را از دست مىدهد و هدفى را که به منظور آن هدف ، نوشته شده است ، بر آورده نمىسازد .سعید بن جبیر از ابن عباس روایت کرده است که او گفت : « ... بیمارى پیامبر شدت یافته بود که فرمود : قلم و کاغذى بیاورید تا مکتوبى براى شما بنویسم که هرگز بعد از آن گمراه نشوید . پس ، یکى از افرادى که نزد آن حضرت بود گفت : براستى که پیامبر خدا هذیان مىگوید ! ابن عباس مىگوید : پس ، به پیامبر گفته شد : آیا حاضر نکنیم آن چه را که خواستید ؟ فرمود : بعد از این حرفها ؟ ... » و مقصود آن حضرت این بود که وصیت او- بعد از این که گفتند آنچه خواستند بگویند - هرگز فایدهاى نخواهد داشت چگونه وصیت پیامبر (ص) باعث ایمنى از گمراهى است؟ براى پاسخ به پرسش چهارم و آخرین سؤال : چگونه وصیت پیامبر (ص) موجب ایمنى از گمراهى است ؟ مىگویم : مسلما پیامبر (ص) به آنچه خواسته است از دیگران داناتر است و کسى حق ندارد ادعا کند آنچه را پیامبر (ص) راه و رسم ایمنى امت خود از ضلالت مىداند او نیز مىدانسته است . علاوه بر اینها از آنچه در زیر مىآید ،آشکار و روشن مىگردد .پشتوانهاى در مقابل اختلافهاى سیاسى و قبیلهاى(1) اگر پیامبر شخص معینى را در وصیتنامهاى کتبى نام برده بود ، بى آن که در هوشمندى پیامبر (ص) و صحت اندیشه آن بزرگوار ، به هنگام نوشتن آن وصیتنامه شک و تردیدى ایجاد کنند ، امت را از جدایى و بر هم زدن وحدت خود باز مىداشت . پس ، اگر پیامبر ، على یا ابو بکر و یا دیگرى را در وصیتنامهاى کتبى نام برده بود حتما مسلمانان به زمامدارى شخص نامبرده ، تسلیم مىشدند و دیگر در جامعه مسلمانان سنى و شیعهاى وجود نمىداشت . در حقیقت ، تشیع و تسنن زاییده اختلاف مسلمانان پیرامون این مطلب است که چه کسى خلیفه شرعى پس از پیامبر خداست ، ابو بکر یا على ؟ پس اگر پیامبر هر کدام از این دو شخصیت و یا دیگرى را به نام ، ذکر کرده بود ، مجال چنین اختلافى نمىبود . اگر پیامبر در آن وصیتنامه کسى را که جانشین قرار مىداد ، نام برده بود ، به طور قطع اندیشه خوارج به وجود نمىآمد و جنگ صفین که به اندیشه خوارج انجامید ، اتفاق نمىافتاد . براستى جنگ صفین و پیش از آن ، جنگ بصره ، نتیجه دعوى خونخواهى عثمان بود . اگر على همان کسى بود که از طرف پیامبر مطابق وصیت کتبى تعیین شده بود هرآینه عثمان پیش از این که خلافت برسد از دنیا رفته بود و على تا پس از شهادتش زنده مىماند . اگر على همان کسى بود که تعیین شده بود ، معاویه به حکومت نمىرسید و پسر فاسقش یزید جانشین او نمىشد تا ریختن خون فرزندان پیامبر را در کربلا حلال بشمارد ، و هر آینه میان عبد الله بن زبیر و بنى امیه جنگى اتفاق نمىافتاد و نیز دیگر فتنهها و جنگها در میان مسلمانان ، پیش نمىآمد.تمامى این رویدادها در نتیجه نبودن وصیتنامهاى کتبى ، از پیامبر است . اگر چنان وصیتنامهاى وجود داشت ، چهره تاریخ اسلام عوض مىشد و ما تاریخى از اسلام مىخواندیم که هیچ گونه شباهتى به آنچه امروز مىخوانیم نداشت . مىخواهم بگویم که من خلیفه دوم را- به دلیل مخالفتش با پیامبر در مورد نوشتن وصیتش- مسؤول از هم پاشیدن وحدت این امت و هر رویدادى که به دنبال آن اتفاق افتاد نمىدانم . هرگز و هرگز (31) . زیرا عمر یک بشر و یک انسان بود و علم غیب نداشت . و نیز در توان او و هیچ انسان دیگرى نبود تا به واقعیت رویدادهاى آینده و آنچه را که آینده آبستن آن بود ، برسد. این حق مسلمانان است که درباره آنچه عمر در زمینه خلافت پس از پیامبر خدا تصور کرده بود که امرى از امور دنیاى مسلمانان است و نه از امور اخروى آنان - به مقتضاى مصالح جامعه اسلامى - تحقیق و بررسى کنند . و عمر ، اعتقاد داشت که به زبان پیامبر (ص) درباره خلافت مطلبى جارى نشود تا آن در به روى اصحاب باز بماند که خود بررسى و تحقیق کنند . اگر پیامبر درباره خلافت ، حکم کرده بود ، دیگر باب تحقیق و اظهار نظر بسته شده بود . قرآن مجید این چنین مىگوید : « هیچ مرد و زن با ایمانى نمىتوانند در موردى که خدا و پیامبرش حکم کردهاند اختیار کار خود را داشته باشند . هر کس از خدا و پیامبرش اطاعت نکند ، دچار گمراهى آشکار شده است . » (32) . تنها فردى که مىتوانست آینده را ببیند پیامبر بود ، البته بوسیله وحى و نه از سوى خودش . و پیامبر بود که به نور خدا آینده این امت را مىدید ، و این که اگر امت بدون وصیتنامهاى کتبى باقى بماند هر آینه فتنهها - همچون پارههاى شب تار - بر او ، رو مىآورد ، ( و این همان چیزى است که خادم آن حضرت ، ابو مویهبه روایت کرده است ) : آن گرامى خواست که امت را از فتنههایى که بر وحدت این امت مىگذرد ، بر حذر دارد و فرمود : « قلم و کاغذى بیاورید تا براى شما چیزى را بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید » .پشتوانهاى بر ضد گرایشهاى مختلف(2) اگر پیامبر (ص) کسى را در وصیتنامهاى کتبى پس از خود براى رهبرى این امت ، مشخص مىکرد ، نه تنها تضمینى در برابر اختلافات سیاسى و قبیلهاى بود ، بلکه پشتوانهاى بر ضد گرایشهاى مختلف اسلامى نیز بود . ما تعدادى از احادیث را بر خواننده عرضه کردیم که پیامبر (ص) در آنها اعلان فرموده بود که پیروى قرآن و عترت پیامبر باعث ایمنى از گمراهى است ، و قرآن و عترت تا روز قیامت از یکدیگر جدا نمىشوند . براستى که على در راس این عترت طاهره ، در صورتى که نخستین مرجع در تفسیر قرآن و نقل سنن پیامبر (ص) مىشد ، این ضمانت را مجسم و عملى مىساخت ، چه او بىچون و چرا داناترین صحابه به کتاب و سنت بود .دو خلیفه نخستین با همه رفعت مقام علمى خود - در مسائلى که علم آنان نمىرسید - پیوسته به او مراجعه مىکردند . در چندین مورد عمر گفت : « اگر على نبود ، عمر هلاک شده بود . »ابن سعد نقل کرده است که على فرمود : « به خدا سوگند ، آیهاى نازل نشد مگر اینکه من مىدانستم درباره چه و در کجا ( ودر مورد چه کسى ) نازل شده است . براستى که آفریدگارم به من قلبى بسیار آگاه و زبانى بس گشاده و پاسخگو مرحمت فرموده است.» (33) .به على گفتند : چطور شده است که تو پیش از دیگر اصحاب پیامبر حدیث نقل مىکنى ؟ در جواب گفت : « من هر گاه از پیامبر سؤالى مىکردم ، مرا آگاه مىساخت ، و هر گاه ساکت مىشدم ، آن گرامى آغاز سخن مىکرد . » (34) . حاکم از على روایت کرده است : « هرگاه من از پیامبر خدا سؤالى مىکردم جواب مرحمت مىکرد و اگر ساکت مىشدم او خود آغاز به سخن مىکرد » (35) از سعید بن مسیب نقل کردهاند که گفت : « هیچ کس- بجز على بن ابى طالب- نمىگفت : از من بپرسید ، پیش از این که مرا از دست بدهید . » (36) . او کسى است که رسول خدا (ص) دربارهاش فرموده است : « من شهر دانشم و على دروازه آن ، پس هر کس بخواهد وارد آن شهر شود باید از آن درب وارد شود . » (37) . از ام سلمه نقل شده است که رسول خدا (ص) فرمود : « على با قرآن و قرآن با على است ، هرگز از یکدیگر جدا نمىشوند تا کنار حوض کوثر سوى من باز گردند .» (38) .بنابراین اگر على ، پس از پیامبر (ص) زمام امور را به دست گرفته بود ، هر آینه سنتهاى پیامبر شناخته مىشد و مردم در تمام مسائل فقهى به راى او اتفاق نظر مىداشتند . براستى که پیامبر آن هنگامى که مىخواست نسبت به[ خلافت] على وصیت کند ، با نور خداوندى مىدید که او در حقیقت براى مسلمانان ضمانتى مجسم در مقابل گمراهى است . على و دیگر اعضاى خاندان پیامبر - در صورتى که زمام امور به دست آنان سپرده مىشد - نیرویى وحدت بخش براى مسلمانان بودند .پىنوشتها : 1- سوره بقره،آیه 180. 2- ج 11 (کتاب الوصیة) ص 74-75. 3- ج 11 (کتاب الوصیة) .و بخارى در صحیح خود ج 4 ص 3 آن را روایت کرده است. 4- همان مدرک و همان صفحه. 5- مستدرک حاکم ج 3 ص 109. 6- سوره نساء (4) آیه 59. 7-سوره حشر (59) آیه 7. 8- بعضى ، ابو رافع یا بریره خدمتکار عایشه را نوشتهاند (طبقات ج 2 ص 204) .ولى مورخان شیعه معتقدند روزى که پیامبر احساس بیمارى کرد،دست على را گرفت و با گروهى که به دنبال آنان بودند به سوى قبرستان بقیع حرکت کرد...بعد رو به على کرد و گفت:کلید گنجهاى دنیا و زندگى ممتد در آن را به من عرضه داشتهاند...من ملاقات پروردگار و ورود به بهشت را ترجیح دادهام (فروغ ابدیت ج 2 ص 852) م.9 - ج 3 ص 56.و قریب به این عبارتها را ابن هشام در سیره خود ج 2 ص 643 روایت کرده است.و محمد بن سعد در کتاب طبقات ج 2 ص 204 این حدیث را نقل کرده است. 10- طبقات ابن سعد ج 3 ص 343.و قریب به آن را مسلم در صحیح خود ج 12 ص 206 نقل کرده است. 11- سیره ابن هشام (آن جا که در هر غزوهاى نام کسى را که پیامبر خدا (ص) در مدت غیبتش در مدینه بجاى خود تعیین مىکرد،نقل کرده است.) 12- ج 1 ص 39 (در باب کتابت علم) و آن را در باب قول مریض-برخیزید از نزد من-روایت کرده است. 13- ج 11 (در اواخر کتاب وصیت) ص 89.در طبقات ج 3 ص 342 همین طور نقل شده است، و مثل آن را امام احمد در مسند خود ج 1 ص 222 روایت کرده است. 14-صحیح مسلم ج 11 ص 95.و نیز در طبقات ج 2 ص 242.و در مسند امام احمد ج 1 ص 336 مثل آن آمده است. 15- ج 2 ص 243 و در ص 244 همین جلد از جابر مثل این مطلب نقل شده استبا این تفاوت که او گفته:مشاجره کردند نزد او و پیامبر او را (ضمیر مؤنث) بیرون کرد. 16-ج 2 ص 243-244.و در روایت ابن عباس (که در طبقات ج 2 ص 244-245 نقل کرده است) .زینب همسر پیامبر بود که گفت:«آیا نشنیدید که پیامبر براى شما وصیت مىکرد و شما سر و صدا کردید پس فرمود برخیزید...». 17- سیره ابن هشام،ج 2 ص 655.بنا به نقل بخارى (در ص 7) ابو بکر آیه«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم»را بر او خواند و او با شنیدن آیه از دعوى خود دستبرداشت.م. 18- امام على بن ابى طالب- از استاد عبد الفتاح عبد المقصود.ج 1،ص 190 و ج 4 ص 171. 19- ترمذى این روایت را نقل کرده است (کنز العمال ج 1 حدیثشماره 874 چاپ اول) . 20- ابن راهویه،ابن جریر،ابن عاصم و محاملى در امالى خود نقل کردهاند (کنز العمال،ج 15، ص 123 حدیثشماره 356،چاپ دوم) . 21- امام احمد آن را در مسند خود به دو طریق که هر دو را صحیح دانسته است،نقل کرده است،ج 5 ص 181. 22-ترمذى،در صحیح خود،ج 5 ص 328 نقل کرده است. 23- ج 3 ص 97 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.و احمد بن ابى طاهر،در کتاب خود،تاریخ بغداد،آن را روایت کرده است، (المراجعات شرف الدین ص 278) . 24- تمام این سطور،بلکه بسیارى از سخنان مقدماتى و زمینهساز جناب مؤلف سلمه ا... از باب مماشات است اگر نه اینجا،جاى اجتهاد نیست،زیرا اجتهاد در مقابل نص را عموم فقها جایز نمىدانند و در اینجا نص،بلکه نصوص فراوانى وجود دارد.[م] 25-نظر خوانندگان محترم را به پاورقى ص 190 جلب مىکنم.م. 26- ج 2 ص 216-217. و مسلم در صحیح خود ج 12 ص 141 مانند آن را نقل کرده است. 27- طبقات الکبرى ابن سعد ج 2 ص 249. 28-طبقات الکبرى. 29- حلبى در سیره خود ج 3 ص 336،دحلانى در سیره خود و ابن جریر در حوادث سال 12 تاریخ خود نقل کردهاند (مراجعات شرف الدین ص 255) . 30- الکامل ج 3 ص 31. 31- مؤلف محترم،به عنوان یک نظر در برابر انبوه نظرات،این مطلب را نوشته است. 32-سوره احزاب (33) آیه 36. 33 و 34-کنز العمال ج 15 ص 113. 35-المستدرک ج 3 ص 125. 36-کنز العمال ج 15 ص 113. 37-المستدرک حاکم ج 3 ص 162. 38-المستدرک ج 3 ص 124. ت.