او پیامبر است
چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۸۸، ۱۰:۰۷ ب.ظ
صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پابرهنه به سمت در دوید. دامن پیراهنش در هوا میرقصید. در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد، خستگی در چهرهاش موج میزد. نگاهی به فاطمه انداخت همسرش مثل روزهای قبل نبود. روزهای قبل وقتی در می زد صدای قدمهای آهسته و آرام او را میشنید که به سمت در میآید، اما امروز هنوز در نزده، پابرهنه به سمت در دویده بود. چهرهاش گلگون بود و از نگاهش معلوم بود میخواهد چیزی بگوید. با خودش گفت: نکند برای محمد اتفاقی افتاده باشد؟ پرسید: محمد کجاست؟
فاطمه سریع رفت و از گوشهی حیاط مشک آب را برداشت، درش را باز کرد و کمی آب در کاسهی سفالی بزرگ ریخت و آمد کنار ابوطالب روی حصیر نشست و کاسه آب را دست شوهرش داد. اصلاً آرام و قرار نداشت از شدت هیجان زبانش بند آمده بود.
ابوطالب کاسه آب را یکنفس سر کشید و کاسه را به دست فاطمه داد و گفت: راستی مثل روزهای گذشته نیستی انگار میخواهی چیزی بگویی!
فاطمه کاسه را روی حصیر گذاشت و سرش را بالا گرفت و به شاخ و برگهای نخل نگاه کرد که از لابهلایشان آسمان پیدا بود. چشمانش برق میزد و آنچه را که باید تعریف کند با هیجان برای ابوطالب تعریف کرد.
حرفهایش که تمام شد چهره ابوطالب شکفته شد و خستگی به سرعت از چهرهاش پر زد و رفت. انگشت شهادتش را آرام آرام تکان داد و صدایش که از شوق میلرزید، فضای حیاط را پر کرد: «قطعا او پیامبر است و پس از مدتی پسری از تو متولد میشود که یار و همراه او خواهد بود.»
***
پسربچهها، آرام جوری که صدای در بلند نشود از در نیمهباز خانه وارد حیاط شدند. پاهای سیاه و چرکشان با پیراهن سفید و بلندشان اصلاً جور درنمیآمد.
فاطمه صدای قدمهای پاهایی را شنید. رواندازی از روی رختخوابهای گوشهی اتاق برداشت و انداخت روی محمد که خواب بود و صدای نفسهای آرام و یکنواختش فضای اتاق را پر کرده بود. از اتاق بیرون آمد و توی ایوان ایستاد. سه تا سفیدی لابهلای شاخههای نخل دیده میشد. داشتند تند و تند خرما میخوردند و هستههایش را میریختند روی زمین. هر هستهای که روی زمین میافتاد تک صدا میکرد. یکدفعه صدای یکی از سفیدهها بلند شد، داشت با انگشت به فاطمه اشاره میکرد. هر سه تا سفیدی با وحشت از نخل پایین پریدند و روی زمین ولو شدند، اما زود خوشان را جمع و جور کردند و بلند شدند و از خانه بیرون زدند و در را محکم پشت سرشان بستند.
فاطمه از پلههای ایوان پایین آمد و به طرف نخل رفت. روی شاخههای پایینیاش اصلاً خرمایی دیده نمیشد، همه خرماها را بچههای همسایه خورده بودند. غمگین نشست زیر نخل، با خودش گفت: الآن محمد بیدار میشود و گرسنه است و من نمیتوانم مثل روزهای گذشته خرما بچینم و بهش بدهم.
نور خورشید از لابهلای شاخ و برگهای نخل به زور خودش را روی زمین پهن کرده بود. خیره شد به هستههای خرما که روی زمین پراکنده شده بودند. از جا بلند شد و به سمت اتاق به راه افتاد. در خیالش محمد را میدید که با چشمان درشتش او را نگاه میکند و منتظر است مثل هر روز بعد از ظهر، فاطمه یک کاسه سفالی کوچک پر از خرما به او بدهد.
وارد اتاق شد. محمد هنوز خواب بود با خودش گفت: الآن است که از خواب بیدار شود بهتر است خودم را به خواب بزنم.
قبل از اینکه بخوابد تنها پنجرهی اتاق را باز کرد و دراز کشید روی حصیر و دستانش را زیر سرش گذاشت. چشمانش را بست اما بلافاصله باز کرد و یواشکی به محمد نگاه کرد. محمد جایش غلت زد و یکدفعه چشمانش را باز کرد. روانداز را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد.
جای خطوط حصیر بر طرف راست صورتش مانده بود. موهای پرپشت و سیاهش پریشان شده بود. به فاطمه نگاه کرد. فاطمه خواب بود دلش نیامد بیدارش کند، از اتاق بیرون رفت.
دل توی دل فاطمه نبود. چشمهایش را باز کرد و از جا بلند شد، روی زانو ایستاد و همانطور به طرف پنجره رفت. از پنجره به حیاط نگاه کرد. محمد ایستاده بود زیر نخل. دست و صورتش را شسته بود و داشت دستهای مرطوبش را به موهایش میکشید و آنها را به یک طرف میخواباند. حتما میخواست مثل بچههای همسایه از نخل بالا برود. فاطمه کمی ترسید، آخر محمد پیش او و شوهرش امانت بود، اگر میرفت بالای نخل و خدای ناکرده یکطوریاش میشد... زبانش را گاز گرفت و به محمد که هنوز به موهایش دست میکشید نگاه کرد، او را از بچههای خودش بیشتر دوست داشت.
محمد با دست به نخل اشاره کرد و گفت: «ای درخت! من گرسنهام!»
اشک در چشمان فاطمه جمع شد، داشت با آستینش قطرهی اشکی را که روی گونهاش سرخورده بود، پاک میکرد که از آنچه دید تعجب کرد. یکی از شاخههای درخت خم شده بود روی زمین و محمد داشت از آن خرما میچید. چند تا خرما که خورد رفت از کنار مشک آب، کاسهی کوچک سفالی را برداشت و آن را هم پر از خرما کرد و به سمت در خانه دوید. حتما رفت تا خرماها را با بچههای همسایه بخورد و مثل همیشه با آنها بازی کند.
با رفتن او شاخهی نخل هم از روی زمین بلند شد و به صورت اولش درآمد. قلب فاطمه تند و تند میزد، از اول هم احساس کرده بود این بچه با بقیهی مردم عادی فرق دارد. از پشت پنجره بلند شد و آمد توی حیاط و به نخل نگاه کرد و به شاخهای که به فرمان محمد روی زمین خم شده بود. چشمهایش را مالید، شاید خواب دیده بود، اما نه او بیدار بود و با چشم خودش دیده بود. حصیر کهنهای را که گوشهی حیاط لوله شده بود برداشت و زیر سایهی نخل انداخت و منتظر شوهرش ابوطالب شد. دوست داشت هر چه زوتر او بیاید و ماجرا را برایش تعریف کند.
صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پابرهنه به سمت در دوید. دامن پیراهنش در هوا میرقصید. در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد، خستگی در چهرهاش موج میزد. نگاهی به فاطمه انداخت، همسرش مثل روزهای قبل نبود...
محدثه رضایی
منابع:
منبع: الغدیر، ج 7، ص 398.