او پیامبر است :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

او پیامبر است

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۸۸، ۱۰:۰۷ ب.ظ



صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پابرهنه به سمت در دوید. دامن پیراهنش در هوا می‏رقصید. در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد، خستگی در چهره‏اش موج می‏زد. نگاهی به فاطمه انداخت همسرش مثل روزهای قبل نبود. روزهای قبل وقتی در می زد صدای قدم‌های آهسته و آرام او را می‏شنید که به سمت در می‏آید، اما امروز هنوز در نزده، پابرهنه به سمت در دویده بود. چهره‏اش گلگون بود و از نگاهش معلوم بود می‏خواهد چیزی بگوید. با خودش گفت: نکند برای محمد اتفاقی افتاده باشد؟ پرسید: محمد کجاست؟

فاطمه با شنیدن اسم محمد چشمانش برق زد: رفته توی کوچه، رفته با بچه‏ها بازی کند! سر و صدای بچه‏ها از توی کوچه می‏آید. ابوطالب نفس راحتی کشید و داخل خانه شد و در را پشت سرش بست و به طرف حصیری که زیر تنها نخل حیاط پهن بود رفت و رویش نشست.
فاطمه سریع رفت و از گوشه‌ی حیاط مشک آب را برداشت، درش را باز کرد و کمی آب در کاسه‌ی سفالی بزرگ ریخت و آمد کنار ابوطالب روی حصیر نشست و کاسه آب را دست شوهرش داد. اصلاً آرام و قرار نداشت از شدت هیجان زبانش بند آمده بود.
ابوطالب کاسه آب را یک‌نفس سر کشید و کاسه را به دست فاطمه داد و گفت: راستی مثل روزهای گذشته نیستی انگار می‏خواهی چیزی بگویی!
فاطمه کاسه را روی حصیر گذاشت و سرش را بالا گرفت و به شاخ و برگ‌های نخل نگاه کرد که از لابه‏لایشان آسمان پیدا بود. چشمانش برق می‏زد و آنچه را که باید تعریف کند با هیجان برای ابوطالب تعریف کرد.
حرفهایش که تمام شد چهره ابوطالب شکفته شد و خستگی به سرعت از چهره‏اش پر زد و رفت. انگشت شهادتش را آرام آرام تکان داد و صدایش که از شوق می‏لرزید، فضای حیاط را پر کرد: «قطعا او پیامبر است و پس از مدتی پسری از تو متولد می‏شود که یار و همراه او خواهد بود.»
***


پسربچه‏ها، آرام جوری که صدای در بلند نشود از در نیمه‏باز خانه وارد حیاط شدند. پاهای سیاه و چرکشان با پیراهن سفید و بلندشان اصلاً جور درنمی‏آمد.

توی خانه سکوت بود و سکوت! حتما کسی خانه نبود. سه تایی دویدند طرف نخل گوشه حیاط و مثل گربه تند و تند از آن بالا رفتند.
فاطمه صدای قدم‌های پاهایی را شنید. رواندازی از روی رختخواب‌های گوشه‌ی اتاق برداشت و انداخت روی محمد که خواب بود و صدای نفس‌های آرام و یکنواختش فضای اتاق را پر کرده بود. از اتاق بیرون آمد و توی ایوان ایستاد. سه تا سفیدی لابه‏لای شاخه‏های نخل دیده می‏شد. داشتند تند و تند خرما می‏خوردند و هسته‏هایش را می‏ریختند روی زمین. هر هسته‏ای که روی زمین می‏افتاد تک صدا می‏کرد. یکدفعه صدای یکی از سفیده‏ها بلند شد، داشت با انگشت به فاطمه اشاره می‏کرد. هر سه تا سفیدی با وحشت از نخل پایین پریدند و روی زمین ولو شدند، اما زود خوشان را جمع و جور کردند و بلند شدند و از خانه بیرون زدند و در را محکم پشت سرشان بستند.
فاطمه از پله‏های ایوان پایین آمد و به طرف نخل رفت. روی شاخه‏های پایینی‏اش اصلاً خرمایی دیده نمی‏شد، همه خرماها را بچه‏های همسایه خورده بودند. غمگین نشست زیر نخل، با خودش گفت: الآن محمد بیدار می‏شود و گرسنه است و من نمی‏توانم مثل روزهای گذشته خرما بچینم و بهش بدهم.
نور خورشید از لابه‏لای شاخ و برگ‌های نخل به زور خودش را روی زمین پهن کرده بود. خیره شد به هسته‏های خرما که روی زمین پراکنده شده بودند. از جا بلند شد و به سمت اتاق به راه افتاد. در خیالش محمد را می‏دید که با چشمان درشتش او را نگاه می‏کند و منتظر است مثل هر روز بعد از ظهر، فاطمه یک کاسه سفالی کوچک پر از خرما به او بدهد.
وارد اتاق شد. محمد هنوز خواب بود با خودش گفت: الآن است که از خواب بیدار شود بهتر است خودم را به خواب بزنم.
قبل از اینکه بخوابد تنها پنجره‌ی اتاق را باز کرد و دراز کشید روی حصیر و دستانش را زیر سرش گذاشت. چشمانش را بست اما بلافاصله باز کرد و یواشکی به محمد نگاه کرد. محمد جایش غلت زد و یک‌دفعه چشمانش را باز کرد. روانداز را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد.
جای خطوط حصیر بر طرف راست صورتش مانده بود. موهای پرپشت و سیاهش پریشان شده بود. به فاطمه نگاه کرد. فاطمه خواب بود دلش نیامد بیدارش کند، از اتاق بیرون رفت.
دل توی دل فاطمه نبود. چشم‌هایش را باز کرد و از جا بلند شد، روی زانو ایستاد و همان‏طور به طرف پنجره رفت. از پنجره به حیاط نگاه کرد. محمد ایستاده بود زیر نخل. دست و صورتش را شسته بود و داشت دست‌های مرطوبش را به موهایش می‏کشید و آن‌ها را به یک طرف می‏خواباند. حتما می‏خواست مثل بچه‏های همسایه از نخل بالا برود. فاطمه کمی ترسید، آخر محمد پیش او و شوهرش امانت بود، اگر می‏رفت بالای نخل و خدای ناکرده یکطوری‏اش می‏شد... زبانش را گاز گرفت و به محمد که هنوز به موهایش دست می‏کشید نگاه کرد، او را از بچه‏های خودش بیشتر دوست داشت.
محمد با دست به نخل اشاره کرد و گفت: «ای درخت! من گرسنه‏ام!»
اشک در چشمان فاطمه جمع شد، داشت با آستینش قطره‌ی اشکی را که روی گونه‏اش سرخورده بود، پاک می‏کرد که از آنچه دید تعجب کرد. یکی از شاخه‏های درخت خم شده بود روی زمین و محمد داشت از آن خرما می‏چید. چند تا خرما که خورد رفت از کنار مشک آب، کاسه‌ی کوچک سفالی را برداشت و آن را هم پر از خرما کرد و به سمت در خانه دوید. حتما رفت تا خرماها را با بچه‏های همسایه بخورد و مثل همیشه با آن‌ها بازی کند.
با رفتن او شاخه‌ی نخل هم از روی زمین بلند شد و به صورت اولش درآمد. قلب فاطمه تند و تند می‏زد، از اول هم احساس کرده بود این بچه با بقیه‌ی مردم عادی فرق دارد. از پشت پنجره بلند شد و آمد توی حیاط و به نخل نگاه کرد و به شاخه‏ای که به فرمان محمد روی زمین خم شده بود. چشم‌هایش را مالید، شاید خواب دیده بود، اما نه او بیدار بود و با چشم خودش دیده بود. حصیر کهنه‏ای را که گوشه‌ی حیاط لوله شده بود برداشت و زیر سایه‌ی نخل انداخت و منتظر شوهرش ابوطالب شد. دوست داشت هر چه زوتر او بیاید و ماجرا را برایش تعریف کند.
صدای در خانه که بلند شد از جا پرید و پابرهنه به سمت در دوید. دامن پیراهنش در هوا می‏رقصید. در را که باز کرد ابوطالب در چهارچوب در ظاهر شد، خستگی در چهره‏اش موج می‏زد. نگاهی به فاطمه انداخت، همسرش مثل روزهای قبل نبود...
 
محدثه رضایی

منابع:
منبع: الغدیر، ج 7، ص 398.


  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۱)

  • توسط:پسر آبی
  • سلام دوست عزیز .وبلاگ زیبایی دارید .دعوتتون میکنم از وبلاگم دیدن کنید...آرزوی بهترینا براتون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    هدایت به بالای صفحه