باران
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۵۷ ب.ظ
چرا بارن نمیباری من این جا تشنه میمیرم
نمیبینی سراغت را ز ابر تیره میگیرم
چنان میسوزم از هُرم عطش بیتاب و سرگردان
که گویی به دام شعلهها در قفل و زنجیرم
به پای ریشههایم شبنمی اشکی نباریدی
من از کم لطفیات، ای با سخاوت سخت دلگیرم
شدی مغرور تا دیدی به رویت سبز خندیدم
ندانستی که من از این غرور کاذبت سیرم
شبی از پشت احساست نکردی یاد من را
ندانستی چه شبهایی که غرق آه شبگیرم
نمیدانم چه میخواهم ز تو یا از خودم اما
از اول یاد من دادند اسیر دست تقدیرم