به: یوسفعلی میرشکاک
در کلاسهای "هندسه کلام و معماری شعر" یوسفعلی میرشکاک بود که فهمیدم شعر یعنی چه (فهمیدم؟!). مردی که به جرم صداقت و صراحت محکوم به انزواست. و صد البته به جرم برخورداری بیش از اندازه از چیزی که مؤدبین جگرش میگویند. این شعر را مدتی پس از اتمام آن جلسات گفتم.
به: یوسفعلی میرشکاک
در این ظلامِ سیهکاری سلام بر تو که بیداری
نهان در این شبِ بیروزن نهالِ پنجره میکاری
ستارهبازیِ تقدیر است، شب است و ماه به زنجیر است
بخوان، دوباره بخوان، دیر است، تو از سپیده خبر داری
مگیر بر من اگر گردن به پالهنگِ زمین دادم
نبود رخصت هیهاتم ز بار ذلّت اجباری
در این همیشهی بیباران کویر تشنه فراوان است
تو - ای نبیرهی اقیانوس!- بگو که از چه نمیباری؟
هلا عقابِ افقپیما! مدارِ همهمه را بشکن
که خستهاند کبوترها از این دوایرِ تکراری
کسی فسانهی فردا را به خواب نیز نخواهد دید
مگر تو پردهی افسون را ز روی خاطره برداری.
امید مهدی نژاد