به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود؛ حضرت علیاکبر (ع)؛ نوید اسماعیلزاده
بسمالله الرحمن الرحیم
به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود
دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود
تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است
یا که بهتر چه به روز پسرش آمده است
پسر دستهگلش را چو گلِ پرپر دید
هر طرف را که نظر کرد، علی اکبر دید
مثل مهپارهی افتاده به خاک است تنش
در هم آمیخته خون و بدن و پیرهنش
نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند
نه توانست بماند نه از او دل بکند
زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود
اربا اربا دل بابای علی اکبر بود
دشت مانده است و سواری که زمینگیر شده
تن صدچاک پسر دیده، پدر پیر شده
نالهاش بین کف و هلهلهها گم شده بود
گریهاش مایهی خندیدن مردم شده بود
ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود
همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود
پسری مانده به خاک و پدری مینگرد
مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد
چون که این چاکترین جسم میان شهداست
مدد از کل جوانان بنیهاشم خواست
خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت
ور نه میمرد از آن بوسه... که زینب نگذاشت
نوید اسماعیلزاده
* منبع: وبلاگ من غلام قمرم