بگذارید دانشجَو نباشم...!
بهانهها برای نوشتن کم میآورند و اسطورهها برای ماندن
از این جاست که سیر و سیاحت در ساحت بیخیالی شاید تنها راه امن پیش رو باشد. و چه خندهدار که بخواهیم بنویسیم؛ بیبهانهای و اسطوره بمانیم؛ بیاقبالی و درونمایهای. خیلی از اسطورهها و نویسندهها دیر فهمیدند که همهچیز تمام شده. اگر دست خودشان بود آنقدر فیلم را به عقب بر میگرداندند که تصویری از قهرمان در نقطهی اوج، با لبخند افتخاری بر لب، باقی بماند.
دانشجو شدن و ماندن هم از این قبیلههاست. چه ساکن صحرای آکسفورد باشی و چه گوسفندان تفکرت را در دهلی نو بچرانی. آزاد و سراسری و پیام نور و چه و چه از همان اول هم میتواند ما را به ساحت دانشجویی نکشاند. تکهگوشتی در گوشهی کلاسی مینشیند و به همهچیز فکر میکند جز آنچه باید و به دنگ و دونگ تقلب و دستمالپیچی و زبانبازی، مدرکی حوالهی پنج سال وقتگذرانیاش و... تمام.
اما من میخواهم دانشجو بمانم. چه بسا این چند سال که پشت شیشههای دانشکده به دنبال نمرهام میگشتم چنین حسی نداشتم. و چه بساتر قبل از آمدنم وقتی، مثل آن دختر معیار انتخاب رییس جمهورم این بود که ظرفیت دانشگاهها را بالا ببرد، تا شاید دک و پوز کذاییام بالاتر رود و شب روزمرهگی به سر آید و صبح روزمرهگی در سطحی بالاتر نصیبم شود.
نه میخواهم موجود دو پایی شوم که به رسم یدککش، عنوان مهندس و دکترش را یدک میکشد و بویی از عقل و علم و عشق نمیدهد. و نه میخواهم که روزی برسد که دیگر نخواهم. رکود و روزمرگی و رخوت، همهشان را میبینم که از پشت درهای دانشگاه به من دست تکان میدهند.
یک لحظه صبر کنید، کات بدهید، بگذارید هنوز هم آخرین نفر باشم، کلنجار بروم، گیر بدهم و پر شر و شور و شعور بر سر این و آن بکوبم و زنده به آن باشم که آرام نگیرم.
بگذارید دانشجَو نباشم؛ انسانی که به اعتبار جَوی که قرار است در آن دانش تزریق کنند عنوانی را کسب کرده. جویای دانش و دانشجو باشم، حداقل تا آن وقتی که کم نیاوردم. چرا که روزی میرسد؛ بهانهها برای نوشتن کم میآورند و اسطورهها برای ماندن.
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: یکشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۰۴