تصویر یک رویا
نمیدونم ولی امیدوارم تواَم مثل من که دارم آروم و آروم اینارو تایپ و تصویرسازی میکنم این متن رو بخونی.
چه حالی میده، توی جنگل مهآلود سرسبز با درختای بلند و زمین پُر از برگ، موقع غروب که هوا دیگه تقریبا آبی تیره شده، تکیه بدی به یه درخت غولپیکر و کنار هاسکیِ (چشم آبی و پشمالو از نژاد سیبرینت) و اسب قهوهای پیشونی سفیدت، سهتار بزنی و صدای آتیش، بین سکوت هر دستگاه موسیقی که داری میزنی به گوش برسه.
بعد خیره به آتیش، وقتی ذهن خالی از همهی فکرا شده، نگاهت برگرده به سمت بخار نفس کشیدن اسبت که سردش شده؛ و یه لبخند از روی دوستداشتن بهش بزنی.
به نظرم یه چیزی شبیه پتوی سربازی رو خودم انداختم و سیب زمینیهایی که توی آتیش انداختم تقریباً آمادهی آماده شده و وقتشه که از اون توو درشون بیارم.
چای آتیشی هم که گَهگُداری یه تِق صدا میکنه.
یعنی که تصمیم بگیر اول سیب زمینی یا من؟
توی همین حین صدای کلاغی از دور شنیده میشه و احساس شب شدن بهم دست میده و خستگی روی پلکام حس میشه.
این بار تخت توری که بین دوتا درخت بستم رو، به خوابیدن کنار شومینهی کلبه ترجیح بدم و تصمیم میگیرم که امشب رو همینجا بخوابم.
تنها.
در سکوت
و فقط صدای طبیعت.
بوی نم خاک.
بوی چوب.
بوی آتیش.
بوی جنگل.
بعد از اینکه چایی و سیب زمینی و نوشجان کردم میرم اسبم رو نوازش میکنم و میبوسمش یه دستی هم به سر سگ خوشگلم میکشم و خیلی یواش بلند میشم و آروم آروم روی تختخواب درختیم و بین زمین و هوا معلق میشم. آروم تاب میخورم و به یه خواب عمیق و طولانی میرم.