تقاضاى آب
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ
توى قم، زمانى که تازه به سپاه آمده بودم، روى پشتبام منزل، نگهبانى مىدادم. وقتى که پاسبخش براى تعویض بعضى نگهبانها آمد، یکى از برادران نگهبان آن طرف پشتبام، برادرى را که نوبت نگهبانیاش تمام شده [بود] و داشت به پایین مىرفت، صدا زد و گفت: پایین که مىروى، مقدارى آب براى ما بیاور که تشنهایم. ساعتیک یا 5/1 بعداز نصف شب بود، طرف مىخواستبرود بخوابد، خوابش مىآمد و حالش را نداشت تا برود و از آسایشگاه آب بیاورد. لذا در جواب گفت: یک ساعت دیگر که پستت تمام شد، خودت مىروى پایین و آب مىخورى.
خلاصه نیمهشب بود و دیر وقت؛ ولى چند دقیقهاى نگذشته بود که دیدم حضرت امام، یک پارچ آب و یک پیش دستى خرما، دستشان است و دارند مىآیند بالا. از پلههاى پشتبام آمدند بالا، من هم سردر پشتبام نگهبانى مىدادم، حضرت امام آمدند جلو، من دستپاچه شدم، پریدم پایین و گفتم آقاجان چکار دارید؟ گفتند: مثل اینکه یکى از برادرها تشنه بود، این آب را به او بدهید، خرما را هم دادند که ما بخوریم. من اصلا زبانم بندآمده بود که چه بگویم. آخر این موقع شب، آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گویا صداى برادرى را که تقاضاى آب مىکردند، شنیده بودند.(1)
پ.ن:1- خاطرهای از محمد هاشمى (محافظ بیت)