تولد، تولد، تولدت مبارک!
مرد امروز هم نتوانست پولی در بیاورد. ناخواسته اعصابش خرد و خراب است. از اول زندگی با خودش قرار گذاشته مشکلات بیرون خانه را— هر چه که باشد— همان بیرون بگذارد و وارد خانه شود؛ اما شاید فکرش را هم نمیکرد تشخیص اینکه بعضی مشکلات برای بیرون خانهاند یا توی خانه، اینقدر بتواند سخت باشد. تنها کاری که میتواند بکند این است که اینپا و آنپا کند تا باز هم دیرتر— حتی دیرتر از شبهای گذشته— به خانه برسد تا لااقل دخترانش خواب باشند.
٭٭٭
زن مثل هر روز کارهای خانه را انجام داده، از شستن ظرفها گرفته تا گردگیری و پاسخدادن به سوالهای آنچنانی بچهها از اینکه خدا کجاست تا غذای امشب چیست و بابا کی میآید؟ زنِ زندگی است و خوب میداند مردش مشکل دارد، اما مرد آنقدر هنرمند بوده که تا امروز بتواند مشکل را از خانواده پنهان کند.
درست است که امشب کمی دیرتر شده اما همین حالاهاست که همسر از راه برسد. به دمپختکی که درست کرده سری میزند و میرود تا از بین یکی دودست لباسی که دارد، بهترینش را انتخاب کند و برای شوهرش بپوشد، تا مرد حس نکند که امروز روز سختتری را پشت سر گذاشته است؛ خاصه وقتی با ناظم و مدیر مدرسه بر سر پول کلاسهای تقویتی اجباری، جلوی دیگران چانه میزده و بارها شنیده که: «این یهذره پول هم چیزیه که اینقدر برای تخفیفگرفتن و ندادنش بحث میکنید؟»
٭٭٭
مرد به هوای خواببودن بچهها خیلی آرام در را با کلید باز کرده و وارد میشود. چراغها خاموش است و انگار توانسته آنقدری دیر بیاید که همه خواب باشند. در را آرامتر میبندد و ناگهان...
تولد تولد تولدت مبارک ...
این صدا مثال آوار بر سرش خراب میشود. وای! اصلا یادش نبوده که تولد دختر کوچکش است. قرار بوده با کیک و کادو بیاید و حالا دستخالی است و این را چه کند؟ بچهها همین چند شب پیش از جشن تولد دخترخالهشان تعریف میکردند که چنین بود و چنان.
٭٭٭
مرد به خودش میآید و تازه متوجه میشود حدود ده دقیقه است که دارد سر همسر و بچههایش فریاد میزند که: بابا! قباحت دارد، خانه مستاجری و این وقت شب و این همه سر و صدا و...
همسرش و بچهها بهتزده فقط نگاهش میکنند و چشمانشان مرد را تار میبیند از حلقهی اشکی که در چشمانشان بسته است؛ اما جنس این اشکها متفاوت است، حالا که چشمهای بابا هم تار شده از اشک.
بچهها: مگر چه شده؟ چرا بابا ناگهان فریاد زد؟ ...
زن: دلش برای خودش، بچهها و همسرش میسوزد. نشده دیگر؛ مرد باید چه میکرده؟ اما فردا جواب همسایههای فضول را چگونه بدهد که به لطف آپارتماننشینی دیگر لازم نیست برای شنیدن، گوش تیز کنند: «دیشب دعواتون شده بود؟»
و مرد: همه چیز خراب شد؛ چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؛ شاید میشد بهانهای جور کرد و... و آرام آرام زمزمه میکند: خدایا! هیچ مردی را شرمندهی زن و بچهاش نکن.