تو را با گریه بخشیدم، برو اما...؛ صباسادات کاظمی
تو را باگریه بخشیدم، برو اما...
فراموشت نخواهم کرد به سان برهای تنها
میان گلهی گرگان
رهایم کردهای اما...
فراموشت نخواهم کرد...
از این جا رفتهای لیکن
تو را میبینم اینک من که میخندی و میگریانی این چشمان کم سو را...
و من از داغ تنهایی
در این دوران رسوایی
گذرگاهم به میخانه است و حس میکنم آن جایی
تو را با گریه بخشیدم
برو اما
دگر یادم نکن هرگز...
من از این رفت و آمدهای پی در پی در آزارم.
یادت هست؟
آن روزی که خندیدی و گفتم خوش به حالم که تو را دارم؟
تو هم رفتی ولی گاهی
فقط گاهی در آن لحظه که زیر سایهی ماهی
بترس از آن که در خلوت
دمی را میکشد آهی
ولی هرگز برایت بد نمیخواهد
اگر چه باز هم تلخی و خودخواهی
برایش همچنان مهتابی و ماهی
برایت بد نمیخواهم
و لیکن گویمت رازی
کزان غافل مشو ورنه تو میبازی
برایت بد نمیخواهم همینک از خدا
و لیکن این جهان کوه است و فعل ما ندا...
و نیاکان گفتهاند: سوی ما آید نداها را صدا
صباسادات کاظمی
* مطالب ارسالی مخاطبین
* شما نیز میتوانید در صورت تمایل با استفاده از یکی از راههای ارتباطی نوشتهی خود را برای انتشار در کیمیا ارسال فرمایید.