حس مسئولیت
جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ
دیشب تمام وجودم را درد فرا گرفته بود ، درونم چیزی در حال شکل گرفتن بود ، می خواستم فریاد بزنم اما نفس نداشتم ، صدایم از همیشه گرفته تر بود .
چه جیغ های کم جانی ! بلند تر! تو شیفته تر از همیشه ای ! برای کمک به خودت عجله کن ! تو حتما می توانی ! این نجوایی بود که در اوج دلهره به ذهنم می رسید ، قلبم به تندی می طپید ، پنجه هایم محکم تر از همیشه اطرافش را می فشرد ، چشمم از هیجان برق می زد ولی فقط فریاد سکوت از دهانم بر می خاست ، مدام کلنجار ، کاش زود تر وقتش فرا رسد ، کاش اصلا به سراغش نمی رفتم ، اگر نشود چه کنم ؟! آیا من هم می توانم و باز هم کلنجار .
بالاخره متولد شد ، دیر ،اما به موقع .
می خواست خودش را ثابت کند ، تنش را به تنم می چسباند ، مرا سفت در آغوش کشیده بود ، دیگر تنم بی جان بیجان شده بود ؛ تمام تلاشم را کرده بود ، حالا باید استراحت می کردم ؛ اما نوزاد نورس راحتم نمی گذاشت . چند سال بود که منتظرش بودم ، چقدر حسرت نداشتنش را خورده بودم ، چقدر سرکوفت بقیه را تحمل کرده بودم ، ولی حالا انگار تمام دنیا را یکجا به من داه بودند ، یک لحظه هم از این به بعد به خاطر داشتنش آرام وقرار نخواهم داشت ، ولی می دانم داشتنش را مدیون تو هستم ، اگر تو را نداشتم او را هم نداشتم و اگر تو نبودی محال بود او از من متولد شود ، به ذهنم هم خطور نمی کرد به سراغش بروم و روزی عهده دارش شوم ، مدام به تو فکر می کردم که آیا این حس مسئولیت را به من خواهی داد ؟ لایقش نبودم اما دیشب بعد از آن همه بیم و امید ، بعد از کلنجار های روحی و بعد از یک عمر دوری ، تو این حس عظیم و رفیع را به من بخشیدی خدای من!