خداحافظ غریبه!
يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ
دلم تنگ شده؛ هنوز نرفتهای دلم گرفت، سخت نگرانم کرد!
دلت چه صاف است که اینطور می باری! دلم بیشتر میگیرد، بغض گلویم را میفشارد، کجا میروی با این دلتنگی؟! صبر کن که تازه بغض دلم شکفته و سر صحبتم باز شده، صبر کن! که سخت تنهایم، اشک نریز که شیشهی دلم تاب ندارد.
اصلا صاحبخانه تو بودی یا من؟ تو میهمان بودی یا میزبان؟ اصلا ، تو داری میروی یا من؟
میهمانی تو بود و ما همه میهمان؛ میهمان رفتنی است، من دارم میروم.
چه میزبانی! که لحظهی وداع، دلت یکریز می بارد!
خداحافظ غریبه ! اصلا نشناختمت!
لحظه وداع است؛ دلتنگی امانم نمیدهد ، چه سفرهای اندختی و چه بیپروا دست دراز کردم و سراغت را نگرفتم!
رهایم کن که فراموشی، مرا به آخر خط رساند. کاش از روز اول میدیدمت!
چه مهربانی و دلسوز! در را باز کردهای برای خداحافظی، ولی دستت را پس نمیکشی. لااقل راه را نشانم بده که کجا بروم؟ کاش میشد بمانم! کاش میشد تا ابد میهمانت باشم تا یک لحظه هم چشم از چشمت برندارم!
وقت تمام شد؛ خداحافظ غریبه!
به رسم ادب، تشکر.
چه به روزم آوردی؟ دلم مثل سرکه میجوشد. چه به خوردم دادی؟ چرا نمیگذاری بروم؟
راستی اسمت چه بود؟
...