خدا میتوانست مردی بسازد که بعد از تو در غربتش جان بگیرد؛ آرش فرزامصفت
بسمالله الرحمن الرحیم
خدا میتوانست مردی بسازد که بعد از تو در غربتش جان بگیرد
و او می توانست یک سنگ باشد، دگرگون شود شکل انسان بگیرد
خدا میتوانست اصلا ً نباشی خدا میتوانست عاشق نباشم
به جای تو یک برف میآمد و من سراغ تو را از زمستان بگیرد
خدا میتوانست اصلا ً همین طور همین طور باشم که او آفریده است
ولی آخر قصه تغییر میکرد که یک داستان، خوب پایان بگیرد
تو میشد که اصلا ً نیایی به این شهر، و من نیز در این خیابان نباشم
خدا نیز از ابتدا میتوانست که این کوچه را از خیابان بگیرد
خدا میتواند جهانی بسازد که این مرد اصلا ً به دنیا نیاید
خدا میتواند خدا میتواند به این روح پیچیده آسان بگیرد
پس از قرنهایی که بر من گذشته است و فرسنگها دور هستی از این شهر
پس از تو نمیخواهد این مرد دیگر در این شهر دلگیر باران بگیرد
غروب است و دست خودش نیست دیگر، همان حلقههایی که در چشم خود داشت
و حالا همین مرد تصمیم دارد برای زن و بچهاش نان بگیرد
آرش فرزامصفت
* منبع: وبلاگ دفتر سیاه