خدا می‌توانست مردی بسازد که بعد از تو در غربتش جان بگیرد؛ آرش فرزام‌صفت :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

 آرش فرزام‌صفت

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

خدا می‌توانست مردی بسازد که بعد از تو در غربتش جان بگیرد

و او می توانست یک سنگ باشد، دگرگون شود شکل انسان بگیرد

 

خدا می‌توانست اصلا ً نباشی خدا می‌توانست عاشق نباشم

به جای تو یک برف می‌آمد و من سراغ تو را از زمستان بگیرد

 

خدا می‌توانست اصلا ً همین طور همین طور باشم که او آفریده است

ولی آخر قصه تغییر می‌کرد که یک داستان، خوب پایان بگیرد

 

تو می‌شد که اصلا ً نیایی به این شهر، و من نیز در این خیابان نباشم

خدا نیز از ابتدا می‌توانست که این کوچه را از خیابان بگیرد

 

خدا می‌تواند جهانی بسازد که این مرد اصلا ً به دنیا نیاید

خدا می‌تواند خدا می‌تواند به این روح پیچیده آسان بگیرد

 

پس از قرن‌هایی که بر من گذشته است و فرسنگ‌ها دور هستی از این شهر

پس از تو نمی‌خواهد این مرد دیگر در این شهر دلگیر باران بگیرد

 

غروب است و دست خودش نیست دیگر، همان حلقه‌هایی که در چشم خود داشت

و حالا همین مرد تصمیم دارد برای زن و بچه‌اش نان بگیرد

 

آرش فرزام‌صفت

 

 

* منبع: وبلاگ دفتر سیاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه