خراب کردم...
خوب، اصلا خود شما اگر به جای من بودید، چه میکردید... هان؟ اصلا امروز خیلی سخت گذشت؛ از همان صبحش که بابا موقع کفشپوشیدن عطسه کرد و شما که گفتید صبر آمد، پوزخند زد... من از همان وقت به دلم افتاد که امروز از آن روزهای لعنتیست. نشان به آن نشان، که بابا غروب که داشت سرم غر میزد، چند بار گفت لعنتی. تف به این روزگار لعنتی!
خوب، قبول دارم که من هم اشتباه کردهام؛ ولی به قول خودتان من هنوز بچهام، نه آن «خرس گنده»ای که فقط این جور وقتها، یا موقعی که حوصله یا پول رفتن به شهربازی را ندارید، به من میگویید. بیانصافها! من همهش نـُـه سالم هست؛ نه سال! راستی مامانی... بعد از نه، ده میآید یا هشت؟... هان؟ نزن! به خدا همهش تقصیر اسماعیل آقای بقال بود.
نه! شما را به خدا این لباس زردرنگ بدبو را از اتاق بیندازید بیرون. اگر نه، الان بابا دوباره سر میرسد و تا ببیندش، شروع میکند به بد و بیراه گفتن دربارهی قیمت گران کتابها و تنبلی «این خرس گنده» و بیتعهد بودن رانندههای اتوبوس و... هان؟ نه! شما را به خدا دوباره این کتلت سفت را داغ نکن. من که دیگر حالم به هم خورد از بس این چند روز، صبح و ظهر و شب از این قلنبههای گوشت خوردم... اصلا مگر من بدبخت چه گناهی کردهام که تاوان بدقولی دایی و خانوادهی -به قول شما- پُر افادهی زندایی را... خوب باشد! باشد! من اصلا غلط میکنم کتلت نخورم!
هان؟ نه به جان مامان! از در نمایشگاه که رفتیم تو، من در ِ گوش ِ شما چندبار گفتم؛ منتهی شما و بابا همهش داشتید سر قیمت این کتابهای لعنتی جرّ و بحث میکردید. یادتان هست؟ بابا رفت جلوی آن غرفهی بزرگ، طرف ِ خانمی که هی میخندید و پشت چشمهاش چقدر صورتی بود... بابا گفت: یک چیزی مثل «کلیههای سعدی» میخواهد؛ آن خانم هم باز خندید -شما این جا بود که زیر لب یک فحش بد دادید. نفهمیدم به کی؟- و رفت دو تا کتاب بزرگ آورد، که بابا تا پشتشان را نگاه کرد، عرق کرد و نگاهی به شما انداخت، بعد به زور خندید و به آن خانم گفت که خیلی کیفیت چاپشان بد است. بعد آن خانم دیگر نخندید؛ یعنی رفت سراغ آن آقای کناری با آن بچهی لوسشان و برای آنها خندید... هان؟ بعدش، بعدش شما دست من را عصبانی کشیدید که یعنی برویم. من همانجا دوباره ایستادم و با دست آن جایی را که طبق قرار قبلیمان -یعنی از آن شبی که توی خانهی آقای ابوالحسنی آن به قول شما «افتضاح» به راه افتاد، یعنی من به بار آوردم- باید نشان میدادم، به شما نشان دادم. ولی شما باز رویتان به بابا بود و به او گفتید گدا....
نه به جان بیبی، دروغ نمیگویم. اصلا سیبزمینیهای سرخکرده که یادتان هست؟ بابا رفت دو تا ظرف گرفت و تا خواست بنشیند، گفتید برود یکی دیگر برای خودش بگیرد؛ بابا گفت که پول برای خریدن کتاب کم میآوریم. بعد شما داد زدید که حالا اگر جامعهشناسی نمیدانم چی را نگیرد، آسمان به زمین میآید؟ بعد، بابا با دست زد نوشابهی خودش را ریخت. بعد من با این که ترسیده بودم، دوباره دامن مانتوتان را گرفتم و هی تکان دادم، که شما چون زده بودید زیر گریه، فقط یک لحظه رویتان را برگرداندید و گفتید زهرمار و بعد اضافه کردید که «مگر من -یعنی شما- از بابای [به خدا من مقصر نیستم؛ عین کلمهای که گفتید همین بود] آشغالت چه خیری دیدهام، که فردا از تو ببینم؟»... زهرمارم شد سیبزمینی، از بس پیچیدم به خودم.
یکی نیست به این آقای اسماعیل آقای بقال بگوید مرد حسابی، بیکار بودی سر شبی آمدی جلوی ما را گرفتی به احوال پرسیدن؟ دو ساعت با بابا مانده به سلام و تعارف... مثل همیشه تا خندید، آن دندان طلای ترسناکش توی تاریکی برق زد؛ بعد دست سنگینش را بالا آورد، تا آمدم بگویم نزن... نفهمیدم چطور شد؛ فقط دیدم یک چیز سنگین خورد پشت بازوی چپم، بعد اسماعیل آقا با خندهی مسخرهای گفت: ماشاءالله چه مرد بزرگی شده... این همه خودم را نگه داشته بودم، این همه پاهام را سفت چسبیده بودم، نامرد زد بدنمان را انداخت به لرزه؛ دنیا روی سرم خراب شد؛ خودم را خراب کردم.
خوب من چطوری باید «چیز»م را نگه میداشتم؟! د ِ نزن! نزن مامان! تقصیر اسماعیل آقای... .
(الاغ چلاغ)
* این نوشته از آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهنبلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: یکشنبه ۱۳۹۷/۱۱/۰۷