خشم مگیر
پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۴، ۰۴:۴۵ ق.ظ
مگه میشه کسی دوست نداشته باشه این ایام رو مثل خیلی از مردم دیگه مکه و مدینه باشه ؟ معلومه که همه دوست دارن ! توام مثل من دوست داشتی مدینه باشی مگه نه ؟ دوست داشتی می رفتی مدینه و از پیغمبر یه چیزی می گرفتی و برمی گشتی , چه می دونم یه هدیه ای یا هر چیز دیگه یا حتی یه نصیحت که تا آخر عمرت بهش عمل کنی . این داستان رو بخون :مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید . ازآن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد . رسول اکرم به او فرمود : « خشم مگیر » و بیش از این چیزی نفرمود .آن مرد به قبیله خویش برگشت . اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید , اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده , ازاین قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده اند و آنها نیز معامله به مثل کرده اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند . شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت . فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد .در این بین گذشته به فکرش افتاد , که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده , به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آ ن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر .در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام ؟ چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک شده ام ؟ با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت : « این ستیزه برای چیست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم . علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم . » طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند , غیرت و مردانگیشان تحریک شد . و گفتند : « ما هم از تو کمتر نیستیم . حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم . » هر دو صف به میان قبیله خود باز گشتند .