داستان: من و مینا
سر برج بود؛ مثل همیشه شروع کردم به حساب و کتاب؛ بازم قبض تلفن؛ آخه چرا؟ همیشه پنج، شش هزار تومان میشد، الان دومین دفعه است که بالای پانزده هزار تومان مییاد.
به مینا گفتم: چرا پول تلفن داره انقدر زیاد میاد؟ گفت: نمیدونم! من گاهی با خواهرم تماس میگیرم، شایدم اشتباه شده.
ترجیح دادم فکر کنم اشتباه شده و پیگیری نکنم، مخصوصا وقتی دیدم پول قبض تلفن دوباره برگشت به روال گذشته.
من و مینا سه سال بود که ازدواج کرده بودیم و هنوز هم بچه نداشتیم، آخه هم من احساس میکردم که دست و بالم تنگه و هم مینا، نبود منو بهانه میکرد.
مدیر شبکهی کامپیوتری یک کارخانه بودم و نمیتونستم زودتر از ساعت 6 و 7 شب به خونه بیام. به مینا حق میدادم حوصلهش تو خونه سر بره، برای همین وقتی بازم پول تلفن بالا اومد، گفتم حتما اشتباه شده.
اون روز به طور اتفاقی یکی از دستگاههای اصلی شبکه به علت نوسان شدید برق دچار اشکال شد، مجبور بودم یه قطعه رو عوض کنم و تو اون روز کاری از دستم بر نمیومد، با سردرد شدیدی که ناشی از همین اتفاق بود تصمیم گرفتم به خونه بیام. داشتم میپیچیدم داخل کوچه که مینا رو توی تلفن همگانی دیدم، تعجب کردم، گفتم شاید تلفن خونه قطع شده. ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتم و دویدم به سمت در خونه، داخل خونه شدم و تلفن رو چک کردم، سالم بود، سردردم چندبرابر شد، سوء ظن تمام وجودمو گرفته بود، رو مبل دراز کشیدم و منتظر مینا شدم.
یک ساعت طول کشید تا به خونه اومد. از دیدن من جا خورده بود. ازش پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفته بودم خرید. گفتم: چرا دستت خالیه؟ گفت: چیز خوبی گیرم نیومد. میدونستم دروغ میگه، اما به روی خودم نیاوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم، رفتم تو اتاق خواب و سعی کردم بخوابم، اما تا صبح چشمم رو هم نیومد.
اون روز صبح مثل همیشه بدون خوردن صبحانه، سوییچ ماشین و بر داشتم و راه افتادم. سوار ماشین شدم. هر چی سعی کردم، نتونستم از کوچه خارج شم. ماشین رو سر کوچه پارک کردم و اومدم سمت خونه. میدونستم مینا بعد از رفتن من میخوابه. آروم در رو باز کردم و خودمو پشت کاناپه پنهان کردم.
بعد یکی دو ساعت تلفن زنگ خورد... گوش دادم، اولش عادی بود، اما بعد از چند دقیقه شنیدم که مینا اسم آرمان رو به زبون آورد. از لحن صحبتکردنش فهمیدم که آشنایی دیرینهای با هم دارند. باورم نمیشد مینای آروم و ساکت من داشت با یه غریبه صحبت میکرد، شوخی میکرد، میخندید، نمیدونستم باید چیکار کنم؟ فقط منتظر موندم تلفنش تموم بشه.
از پشت کاناپه اومدم بیرون. تا منو دید جیغ کشید. چشمام پر اشک شده بود، اشک نفرت. زانوهام میلرزید، هیچی نمیدیدم، هیچی نمیشنیدم، رفتم جلوش و سیلی محکمی به گوشش زدم. افتاد رو زمین، سرفه میکرد، اما من هیچی نمیفهمیدم، فقط میزدمش. مینا هقهق گریه میکرد و از دماغش خون میاومد، دلم براش نمیسوخت. گفتم: بهم خیانت کردی، زنگ میزنم به پدرت، آبروتو میبرم، میگم بیاد جنازهتو ببره.
گفت: بهت خیانت نکردم، من تنها بودم، قبول دارم نباید با یه مرد غریبه دوست میشدم، من فقط با اون حرف میزدم، به صمیمیت اون عادت کرده بودم، اتفاقی تو اینترنت با هم آشنا شدیم، نمیدونم چرا تلفن خونه رو بهش دادم.
میگفت: فقط تلفنی با هم ارتباط داشتن، اما نمیخواستم باور کنم، تصور اینکه یه غریبه سنگ صبور مینا شده، تصور اینکه اهالی محل، مینا رو هر روز تو تلفن همگانی دیده باشن و به ریش من خندیده باشن، آزارم میداد. گفتم: طلاقت میدم.
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون... .
* این نوشته از آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهنبلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۷/۱۰/۱۷