داغ نبینی !
جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۵۱ ب.ظ
دیدم اشکت را و چقدر دلم برایت سوخت ، راست می گفتی همه چیزت ، نه ، همه ی چیزمان بود ، پیکر زمین زخم برداشت و آه کشید و همه را سوزاند . از خنکایش همه سیراب بودند و از داغش همه داغدار .
***
سیاهی می دیدم ، یادت می آید ، بیست سال پیش بود ، 5 ساله بودم اما یادم هست ، به وسعت چهره ی ماهت اشک می ریختی نمی دانستم چه خبر است ولی غصه ی تو را می خوردم . زبان کودکانه ام لال بود برای تصلای دلت . تنها تو که نبودی مادربزرگ هم در آغوشت گریه می کرد . من بودم و علی که 3 ساله بود و بزرگترمان هم 8 سال داشت ، کنج اتاق هر دو ی تان را نگاه می کردیم و برای فرو خوردن تعجبمان هر سه می خندیدیم ، شاید تنها راه فرارمان بود و شاید نمی توانستیم آرامتان کنیم .
باورت نمی شود می ترسیدم بپرسم چه شده . به هرکس می رسیدیم فریاد میزد و لباسهای مشکی خاک آلود به تن داشت ، شهر در داغ که می سوخت ؟!
بمباران را دیده بودم و تصویری روشن ازآتش بار هواپیما ی دشمن از دور در آغوش مادر در ذهنم مانده ، در حالی که سرم را می دزدید که نبینم اما همه را دیده بودم .جیغ زده بودم و گریه ی بقیه را یادم هست ، اما پناهگاه این بار تغییر مکان داده بود، همه برای فرار از این مصیبت بزرگ گریه می کردند و به یک مکان امن می رفتند که تلی از خاک بود که چند روز بعد یک ضریح از جنس آلومینیوم داشت .
بعد از چند روز پدرآمد ولی دست کمی از مادر نداشت ، لباسش هم سیاه و گلی بود .آنشب به همراه چند شمع به مزاری رفتیم که غربت شهر را فراموش کنیم هر کس شمعی آورده بود که برای دلش روشن کند ، آنشب شام غریبان بود .
همه جا خاکی بود فقط پدر یادم هست که کنارمان بود ومادر به تلافی چند روز گذشته در کنار مقبره عزاداری میکرد .
چشمم به عکس بزرگ ی افتاد ، عکسش را که دیدم همه چیز را فهمیدم . فهمیدم چند روز است که چه خبر است .
علی به او با زبان کودکیش خدا می گفت ؛ وقتی دستش را به سمت عکسش بالا می برد بر خلاف همه هم سن و سالانش به جای آقا ، اشاره می کرد ، خدا...
***
شمع می سوخت و اشک می ریخت و نیست می شد
گریه می کرد ولی بی صدا بود ، به چه کسی میخواست بگوید که عزادارم ، هرکس ناله می زد و صدای او در گوشم از همه بلند تربود.
داغ دیده بودیم ...
« داغی به وسعت یک زمین ، که برای همه عصر بس است امید دارم برای کودکان آینده ، که خاطرشان داغ نبیند و به قولی : داغ آخرمان باشد »