دربارهی شمع (۲)
بله من شمعم
بعد از خورشید تنها کسیام که میتونه صادقانه بگه همهی عمرشو سوخته. از بدو تولدم زیر سایهی خورشید بزرگ شدم. شبی نیست که نورشو حس نکنم و روزی نمیاد که گرماشو نبینم. هیچ یادم نمیاد که حتی برای یه لحظه هم مهرشو ازم دریغ کرده باشه. گاهی اینقدر نورش شدیده که برام سایه هم نمیذاره. با اینکه همه از نزدیکشدن بهش میترسن خیلی مهربونه. یادمه چند وقتی میشد که سرم به ققنوسی که تازه سر از تخم در آورده بود گرم شده بود. باهاش بازی میکردم. تر و خشکش میکردم که ناگهان دلم برا خودم تنگ شد و تازه یادم اومد که من الآن خاکسترم و دیگه شمع نیستم و این بچهققنوس هم داشته از من تغذیه میکرده. یادم افتاد که سوختم و نفهمیدم و تا یادم افتاد تازه سوزشی را درون خودم حس کردم آخه به خودم اومده بودم.
من شمعم و با خورشید شباهتهایی دارم: مثل اون تا حالا دست مهربونی کسی رو روی سرم حس نکردم. صورتم هیچوقت لطافت لبی را تجربه نکرده. همه منو برای خودشون میخوان و تا خیال میکنن که کارشون باهام تموم شده یا با انگشتاشون منو میکشن یا به جای اون همه گرمی و روشنایی، نفس سردشونو برام هدیه میفرستن و منو دعوت به محافل خاموشی میکنن.
هیچکس به ذهنش خطور نمیکنه که شاید منم دل داشته باشم و بخوام برا خودم بسوزم. مگه حتما باید شب بیاد تا شمع روشن بشه؟ اصلا چرا وسط روز که بار عام خورشیده هیچکس با روشنکردن یه شمع توی دلش، بین خودش و خورشید یه حد اشتراک، یه سنخیت ایجاد نمیکنه؟
تا بعد...
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است؛ در انتقال آرشیو به اینجا نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: یکشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۰