دلم برات تنگ شده ( تنگه ، تنگ میشه و ... )
نمی دونم سلام کنم یا نه ؟ نمی دونم الفاظ رو با زبون وبلاگی و ساده کنار هم بچینم یا خیلی جدی و کتابی ؟ نمی دونم اصلا بهت بگم یا نه ؟ نمی دونم مغزم کمک می کنه تو چینش کلمات یا نه ؟ نمی دونم وضو بگیرم یا نه ؟ نمی دونم وضو دارم یا نه ؟ نمی دونم تنمه که تاب تحمل احساسی که نسبت بهت دارم نداره یا روحم ؟ نمی دونم این حالت طبیعیه یا نه ؟ همیشگیه یا موقت ؟ همیشگیش درسته یا موقتش ؟ نمی دونم وقتی باهات حرف می زنم دارم حرف حساب می زنم یا نه ؟ نمی دونم تو با من دوستی یا من با تو ؟ نمی دونم اصلا دوستیم یا نه ؟ نمی دونم استادمی یا نه ؟ نمی دونم شاگردتم یا نه ؟ نمی دونم دلم وقتی برات تنگ میشه ، باید چیکار کنم ؟ نمی دونم وقتی باهات حرف می زنم چه احساسی نسبت بهم داری ؟ شاید میگی عجب کم عقلیه این بنده خدا که ... ؟ یا شایدم دلت برام میسوزه ... یا شاید بهم می خندی تو دلت ... یا شاید سیر آفاق و انفست می گیره که واقعا راست می گن : تفاوت ره از کجا تا به کجا ؟؟؟ نمی دونم بعد از این نوشته چه احساسی نسبت بهم پیدا می کنی ؟ نگرانم ... نمی دونم ... نمی دونم ... نمی دونم الان که دارم می نویسم خوب می نویسم یا نه ؟ نمی دونم اصلا نوشته خوب کدومه و من تا حالا یه نوشته خوب نوشتم ؟ نمی دونم وقتی این نوشته تموم شد با تناقضاتش چه کنم ؟ یا اصلا تناقضی داره یا نه ؟ و هزار تا نمی دونم دیگه نمی دونم چجوری برات بگم نمی دونم ؟
قفل کرده مخم و مخ وقتی قفل کنه از دستی که اسیرشه بعیده کاری بر بیاد ! می گن وقتی مخ قفل می کنه تازه گلِ کار کردن دله و من ... من نمی دونم آدرس دلمو باید از کی بگیرم ؟ اصلا دل دارم یا نه ؟ اصلا دل چیه ؟ راستی تو آدرس این چیزا رو می دونی ؟؟؟
یاد هزارتا داستان و آیه و حدیث می افتم حالا و هر وقت دیگه که می خوام برات بنویسم - بهت فکر کنم ، ازت حرف بزنم - که یه عده شون نمی ذارن بنویسم - یا بهت فکر کنم یا ازت بگم - و یه عده دیگشون می گن اگه ننویسی می خوای چه کنی یا اگه فکر نکنی و یا اگه نگی ؟ و من می مونم و کلی کلمه که حالا که نوبت به تو رسیده ، بازی در میارن و کنار هم یه جا بند نمیشن که من بهتریناشونو برات انتخاب کنم !!!!
دستام می لرزن ، ضعف کردم ، چرا حالا ؟؟؟ محکم رو کیبورد زوار در رفتم می زنم تا شاید ... اما نه ... دلم می خواد برگردم و همه اون چیزایی که نوشتم دلیت کنم تا شاید بتونم بهترشو بنویسم ! اما اگه پاک کردم و دیگه نشد چی ؟؟؟ اگه پاک کردم و دلمم قفل کرد چی ؟ ... دلم نمیاد حالا که نوشتم بذار بمونه ...
وقت نماز مغربه ! نمی دونم ادامه بدم یا نه ؟؟؟ وای خدا چی دارم می گم ؟؟؟ چی دارم می نویسم ؟؟؟ راستی حالت خوبه ؟ حالا واقعا به نظرت حال من خوبه یا نه ؟؟؟ ببخش ! نوشتن رو بلد نیستم .
نمی دونم وقتی باهم هستیم باید بخندم ؟ گریه کنم ؟ بخندونمت ؟ یه کاری کنم که گریه کنی ؟ سوال کنم ؟ حرف بزنم ؟ ساکت بمونم ؟ نگات کنم ؟ سرمو بندازم پایین ؟ یعنی من عاشق شدم ؟ راستی عشق یعنی چی ؟ عاشق کیه ؟ معشوق چی ؟ اصلا نمی دونم وقتی با هستیم واقعا با همیم یا من یه جای دیگه هستم و تو یه جای دیگه ؟ نمی دونم اولین بار که بعد خوندن این نوشته می بینمت باید چکار کنم ؟ ...
نماز خوندم ؛ آل یاسین رو هم ؛گنگ و گیج و مات و متحیر !!!
اگه بدونی وقتی بعضی از مردم ، انقدر زورشون و قدشون بلند و زیاد میشه که می پرن این طرف دیوار بلند حاشای من و می فهمن که با تو آشنا هستم چجوری نیگام می کنن . یه حساب دیگه روم باز می کنن ولی ... من کجا و توکجا ؟؟؟ اونا فکر می کنن منم مثل توام یا با توام ... ولی غافل از اینکه من باید برم ببینم چه کار کردم که خدا توفیق دوستی یا آشنایی با تو رو بهم داده و ... . تو هم این کارو بکن ! بد نیستا !!! اما برا تو میشه محاسبه نفس که کدوم ترک اولی ... ؟؟؟ بهم می خندی ؟؟؟!!!
افسوس که ازت دورم ! نکنه که اگه نزدیکت بودم ، دیگه بهانه دوری ازت رو برا خودم نداشتم و بازم ... ؟؟؟ اصلا ازت دورم ؟ اصلا این دوری بهانه است واقعا ؟؟؟ اگه نزدیک هم بودیم ... ؟؟؟ راستی هنوز انشراح رو می خونما !!! ولی ... تو خودم گمم ! می تونی انشراح رو بدمی تو سینم ؟؟؟ احساس خفگی دارم و خستگی از خفگی ! نخندی بهما ! خسته شدم از تنگی سینه !!! راستی آسم بدتره یا تنگی دل ؟؟؟ فعلا که امیدی به زنده موندن ندارم ؛ مخصوصا وقتی تو و امثال تو رو می بینم !!! به نظرت درست میشم ؟ خوب میشم ؟ اصلا درستی کدومه ؟؟؟ خوبی چیه ؟؟؟
قهر نکنی باهام ! تغییر شیوه ندی ! برام ناز و کرشمه نکنی ! دور و نا پیدا نشی ! کیمیا نشی !
...
یاعلی