دلم برا بچگیام تنگ شده...
چرا ما آدما فکر میکنیم هر سال که بزرگتر میشیم باید بیشتر از کودکیمون فاصله بگیریم؟
من توی این روزگار جای خیلی از قهرمانهای دوران کودکیم رو خالی میبینم...
من دلم برای صداقت جودی ابوت تنگ شده،
هنوز هم دلم هوای ارادهی قوی سوباسا رو داره،
من جای خالی اتحاد خانوادهی دکتر ارنست رو به شدت احساس میکنم.
خیلی اوقات آرزو میکنم کاش نشاط آن شرلی توی آدمبزرگای این روزگار پر رنگتر میشد.
من هنوز هم که هنوزه گاهی در مقابل مشکلات یاد قدرت وصفناپذیر ملوان زبل میافتم.
چرا ما حتی ارزشهامون به اندازهی نام میتی کومان برامون عظمت ندارن که بخوایم در مقابلشون زانو بزنیم...
چرا صداقت هایدی بین غبار بیصداقتیهامون گم شده...
خیلی وقته که دیگه صبر ساراکورو رو توی این عصر آهن و دود نمیبینم،
دیگه توی مدرسههامون هم صمیمت مدرسهی موشها وجود نداره.
این روزها فداکاریهای واتو و واتو افسانه شده.
کاش لااقل دروغهامون بزرگتر از دروغهای پینوکیو نمیشد...
کاش رقابتهامون رنگ نبرد تام و جری به خودش نمیگرفت...
کاش...
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: سهشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۰۶