دلم بلا بوسای خوشگل باباییم تنگ شده
من انقد باباجونیمو دوست دالم؛ اندازهی هفت آسمونا. صبح باباییم میله سل کال؛ خب؟ بعد شب خستهکوفته، میاد خونه. خیلی بابای خوبیه؛ هلچی دلم میخواد بهش میگم؛ خب؟ اگه بتونه بلام میخله، میاله خونه.
وقتی میاد خونه من میپلم بغلش میکنم، اونم سفتِ سفت منو بغل میکنه؛ بوسم میکنه، فشالم میده؛ منم ماچش میکنم. انقد دوست داله دستمو بندازم گلدنش؛ منم خب اینکالو میکنم. بعد همش قُلبونصدقم میله، بلام بستنی میخله، کیک میخله، شوکولات میخله، علوسک میخله.
اما
اما
چند وقته من اصاً دوست ندالم ماچش کنم!!! اصاً دوس ندالم بغلش کنم!!!
یه بالی که اومد خونه من مث همیشه لفتم و خودمو انداختم تو بغلش؛ ولی وای وای وای! حالم نزدیک بود به هم بخوله. یه بوی بدی میداد بابام. منکه نیمیدونستم بوی چیه؛ ولی آلوم آلوم اسمشم یاد گلفتم. از اون به بعد؛ خب؟ همش تو خونه، مامانی با بابایی دعوا میکنه. هی میگه نکن این کالو، بذال کنال، آخل عاقبت ندالهها! لااقل دلت بلا دختلت بسوزه؛ ولی باباییم گوش نیمیده. تازشم! بعضی موقعها منم میلفسته بلاش بخلم. من دیگه خسته شدم خب،
دلم بلا بوسای خوشگل باباییم تنگ شده،
میشه شماها بهش بگین دیگه به خاطل منم که شده
سیگال نکشه؟؟؟؟!!!
پ.ن:
-
نوشتم و ثبتش کردم در تاریخ 19 خرداد 1386
-
یادمه گارانتی (خدمات پس از فروش) هم داشت؛ خودم اجراش میکردم