دوباره این من این تو این صدای تو - مرتضی امیری اسفندقه
یاهو
در گذشتههایِ گذشته در آن ایام که هنوز ـ برق از غیب به شهادت ـ نخرامیده بود گروهی بودند ایستاده بر گذرگاهها با مشعلی فروزان در دست هر که روشنایی نداشت ـ به سراغ این گروه میشتافت ـ و نور ـ وام میگرفت واژههای مقتبِس و مقتبَس و اقتباس از همینجاست! و اقتباس یعنی همین گیراندن مشعلِ خاموش از مشاعل روشن م. سرشک از آن گذشته تا امروز و تا فردایِ فردا بر چارراهِ فصول ـ ایستاده ـ و مشعل واژههایِ پارسا و پخته و پرداختهاش همواره روشن است و هر کس از هر جا ـ با هر مرام و مسلک راه به روشناخانة او دارد و نوشتهاند بر ایوان شعرخانة روشن او که: هر که بر این درگاه آید نورش دهید و از ایمانش مپرسید و... و آن آتش که نمیرد همواره در دل و دستِ اوست چه او را عزیز بدارند و چه ندارند. اما ـ ما ـ با همهی ناقابلی او را عزیز میداریم و از خاطر آن یار مهربان اندیشه میکنیم ورنه ـ هر همیشه به سراغ او میشتافتیم که هر همیشه تاریکیم این ـ قصیدهواره بارقهای است از محبتِ یک شیفتهی شیعه.
دوباره این من این تو این صدای تو
صدای سبز و ساده و رسایِ تو
صدایِ تو که غُسل میدهد مرا
صدایِ تو ـ صدایِ آشنایِ تو
صدایِ تو که موج میزند در آن
نجابتِ تو، حُجبِ تو ـ حیایِ تو
صدا که جلوهایست از صداقتت
صدا که شمّهایست از صفایِ تو
صدایِ تو که سنگ را ستاره کرد
صدایِ تو، صدایِ کیمیایِ تو
صدا که از قدیم مانده و ندیم
صدا که از نیایِ ما، نیایِ تو
صدا که چون شهاب در شبِ کویر
صدا که مثلِ صبحِ روستایِ تو
صدا که از قدیم مانده و نُوَست
صدای نو نوار و نو نمایِ تو
*
دوباره این من این شب این شب سیاه
پناه میبرم به شعرهایِ تو
به شعرهایِ تو: زبور پارسی
به واژههایِ ـ پاک و پارسای تو
به واژهها ـ ستارههای سربلند
ستارههایِ روشن و رهای تو
پناه میبرم شبانههای تار
به نورِ نغمة تو و نوایِ تو
*
کبوتریاست روحِ من سپید و سور
که میپَرَد شبانه در هوایِ تو
که میپَرَد شبانه و نمیرود
به صحنِ دیگر از دَرِ سرایِ تو
*
سلام! شاعری که شعر پارسی
سلام میدهد به اعتلایِ تو
امامِ شعری و قبول میشود
نمازِ واژهها به اقتدایِ تو
سلام! رهروِ یگانهای که نیست
کسی به غیر راه، رهنمایِ تو
سلام و صد سلام و صد سلامتی
سلام و چیست ای رسیده ـ رایِ تو؟
تو کیمیاگری و حیرتا! پدر
مِسی گرفته خُرده بر طلایِ تو
گرفته نکته بر تو نکتهدانکی
که باژگون کند مگر بنایِ تو
خبر ندارد از کلام کاملت
کنایه میزند به کَبریایِ تو
سکوت کردهای پدر! سخن بگو
مَهِل بپیچد اینچنین به پایِ تو
مَهِل که وا کند چنین دهان، دریغ!
به طعنهی تو و به ناسزایِ تو
ولی نه! بهتر آنکه ساکتی پدر
جوابِ منکرِ تو با خدایِ تو
نخوانده این حریف شعرِ پارسی
خبر ندارد از تو و بهایِ تو
خبَر ندارد از سخاوتِ سخن
خبر ندارد از تو و سخایِ تو
خبر ندارد از بلاغتی که مُرد
و زنده شد دوباره با دعای تو
خبر ندارد از فصاحتی که رفت
و بازگشت باز ـ از برایِ تو
خبر ندارد از جُذام واژهها
خبر ندارد از تو از شِفایِ تو
خبر ندارد از زمینِ تشنهای
که چشمه شد به جذبهی عصایِ تو
نمیرود فرازِ سطحِ لحظهها
نمیرسد به شطحِ ماجرایِ تو
به انتهایِ هر چه میرسد ولی
نمیرسد به گردِ ابتدایِ تو
*
به میهمانی سُخن نرفته است
خبر ندارد از برو بیایِ تو
دچارِ های و هوی روزمُردگیاست
نمیرسد به فهمِ های هایِ تو
به صَرفِ نور دعوتِ توایم و او
کر است از شنیدنِ صلای تو
عَطایِ شعر از تو و لقای شعر
سلام بر لقایِ تو ـ عطای تو
خبر ندارد این حریف زیرکک
نه از عطایِ تو نه از لقایِ تو
*
شبی که شعر گفتنِ تو گُل کند
شبی که خالیست از تو جایِ تو
شبی که روشنَاست مثلِ آفتاب
به یُمنِ نغمههایِ روشنایِ تو
*
ستاره میچکد ـ یقین ـ به جایِ شعر
از آسمان به کنجِ انزوایِ تو
*
مرنج ـ مهربان ـ از این کنایهها
زمانه نیست مَحرمِ ندایِ تو
به نثرِ خام اگر تو را کنایه زد
به نظمِ سخته کردهام ثنای تو
ثنایِ تو ـ ثنایِ هستیِ زُلال
ثنایِ شعرهایِ جانفزایِ تو
بمان و همچنان بخوان که ماندهایم
در این سراچه باقی از بقایِ تو
بمان که مهربان! کسی نمانده است
به جز تو و دمِ گرهگشایِ تو
بخوان که میپَرند و شاد میپرند
کبوترانِ شعر ـ در فضایِ تو
نداشت قابلی ولی قبول کن
قبول کن: قصیدهام، فدایِ تو
*
به روشنایی تو شاعری نبود
نشاندهام تو را فقط به جایِ تو...
مرتضی امیری اسفندقه