دیگه خیلی دیره...
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۸۶، ۰۶:۳۱ ق.ظ
پشت چراغ قرمز داشت ثانیه های معکوس رو میشمرد که چهره معصوم و رنگ پریده دخترک نظرشو جلب کرد.چندتا دسته گل رز که حالا دیگه از شدت گرما و آلودگی هوا پژمرده شده بودن تو دستش بود و نزدیک ماشینایی میرفت که حس میکرد شاید سرنشینای خوش انصاف تری داشته باشه!!پسرک:بابا!اونجا رو ببین..میشه همه گلاشو بخریم که زودتر بره خونشون؟...بابا...باتواما!...خب فقط یه دستشو بخریم...پدر که مثل همیشه عجله داشت فقط نگاهش به سبز شدن چراغ بود...۳...۲...۱...۰با سرعت هر چه تمام تر از کنار دخترک گذشتن...چند کلیومتری بیشتر نرفته بودن. پسرک همچنان به فکر صحنه چند لحظه پیش بود و اینکه پدر چقدر راحت از کنارش گذشت که یدفه ماشین خاموش کرد...پدر عجول و بی توجه بازم یادش رفته بود بنزین ماشینو چک کنه...پدر ساعت ها کنار خیابون دستش به ظرف بنزین و چشمش به ماشینایی بود که با سرعت از کنارش میگذشتن.آخه اونا همشون عجله داشتن!