رضا به رضاک!
چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۸۵، ۰۹:۳۳ ق.ظ
روی تختی که از خودم رنگ پریده تره آروم دراز می کشم.صدای ضربان قلبمو می شنوم....انقدر بلنده و نا موزون که گوشامو کر میکنه.تبلور تک تک قطرات عرقی که رو پیشونیم و صورتم نقش میبنده حس میکنم.سرد شدم.سرد سرد.انقدر سرد که شروع میکنم به لرزیدن..... ****************خانوم جان میدونی مشکلات قلبی برای خانومایی که سنشون زیر 40ساله و سابقه بیماری توی خانواده ندارن نادره؟!تو دلم میخندم و میگم:آقای دکتر جزو نوادر بودنم واسه خودش لیاقت میخواد!ولی اون نمیشنوه....و ادامه میده:بهت یه توصیه میکنم ،سیب زمینی باش! ****************اگه اون توکل و توسلی رو که دائم دارم ازش دم میزنم یه سر سوزن فقط یه سر سوزن واقعی بود دیگه الان..........نوعی هراس از مرگ نوعی اضطراب شدید شناور ............خجالت میکشم.دلم میخواد آب بشم و برم تو زمین.اونایی که با غرور و افتخار جونشونو گذاشتن کف دستشون و رفتن.....خدای من!فقط یه ذره اعتقاد یه ذره ایمان.آره راهش سیب زمینی بودن نیست.راهش اینه که با تمام وجودم همونی که روزی چند بار بهش میگم فقط تو رو میپرستم و از تو یاری میخوام رو باور کنم.اونوقت دیگه همیشه همیشه آمادم! ******************خیلی وقته دلم هوای جمکرانو کرده.چند سالی میشه از راه دور سلام میکنم ،سلام میکنم و اشک میریزم.اگه بخوام بهونه بیارم باید بگم قسمت نشده ولی واقعیتش اینه که همت نکردم.حالا امشب اونجام!با چند تا از دوستام که از من تشنه ترن.اگه خدا بخواد و زنده باشم سه شنبه شب اونجام.خواستم بگم تنها نیستم.دلای همتونو با خودم میبرم!!یا علی.