زده ام فالی و ...
پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۸۵، ۰۲:۵۹ ق.ظ
سلام. حالم اصلا خوب نیست ؛ اما هر شب برای سلامتی شما ، شمع روشن می کنم.مدتی است که همه را از خود بی خبر گذاشتید . حتما می دانید که پدر بزرگ مرد .بچه ها هر روز سرگردان تر و پریشان تر می شوند.پدر خیلی بی تابی می کنند ، به خانه نشینی افتاده ...برای مادر هم نفسی نمانده است. جمعه پیش سخت بیمار بود از بستر بر نمی خاست.چشم هایش پشت پنجره افتاده بود . قلبش تا لب ها بالا آمده و همان جا می تپید و زمزمه ((اللهم عجل ...)) می کرد.دیگر خانه دار نیست معلم شده است . دعای عهد درس می دهد؛ به ماهی های حوض . زنگ های تفریح حافظ می خواند انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد و همیشه می گوید حافظ مگر همین یک شعر را دارد؟مژده ای دل که مسیحا نفسی می آیدکه ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.