سفری که هیچ وقت فراموش نمی کنی !!!
اتوبوس وارد شهر میشه ! شبه و چراغهای شهر کمکت می کنن تا خیابونها رو کمابیش ببینی . اما نه ! اصلا خیابونها رو نگاه نمی کنی ، فقط عین بچه ها سرک می کشی و جلو رو نگاه می کنی . سعی می کنی خودتو از همه که مثل تو بلند شدن رو زانوهاشون ، بالاتر بکشی و از شیشه بزرگِ جلو اتوبوس ، جلو رو نگاه کنی .
همه دنبال یه چیز می گردن و بس ! یکی از یه گوشه شروع می کنه خوندن و زمزمه کردن ! اگه همیشه فرار می کردی از این نغمه ، حالا دیگه بهترین آهنگ و آواییه که می شنوی . شاید عزمتو جزم کردی که اشک نریزی ، اما نمیشه ! ناتوانیتو در برابر بغضت کاملا حس می کنی و بغضِ گلوت ، شکستت می ده . بسته به روحیه ات ، آروم آروم یا بلند بلند ، هق هق گریه می کنی ؛ نمی تونی گریه نکنی .
حالا دیگه اشکهات مزاحم دیدنت میشن . پلکاتو به هم فشار می دی و با دستت اشکاتو که بند نمیاد ، پاک می کنی و بازم جلو رو نگاه می کنی . اونی که رو صندلی جلو نشسته ، یهو صداش بلند میشه :
- اوناهاش ! نگاه کنید ! اون جلوه ! اونجاست ! صلوات محمدی ختم کن !
و تو با تمام وجود جلو رو نگاه می کنی ! آره ! باورت نمیشه ، اما داری می بینیش . دو تا گلدسته بلند که تا ته آسمون قد کشیدن و دو تا گلدسته غرق نور ، نور سفید . اصلا اگه نوری تو آسمون هست ، انگار مال این دوتا گلدسته است نه مال ماه و ستاره ها ! از اینجا گنبد پیدا نیست .
دل تو دلت نیست . الان ولی نمی برنت زیارت ! اگه بخوای ، خودت باید بعد از اینکه کاملا مستقر شدی ، بری . از اتوبوس میای پایین ! پات به زمین نرسیده تیر میکشه تا مخت ! یعنی واقعا دارم جایی قدم می ذارم که یه روزی پیامبر و حضرت علی و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسین و ... قدم گذاشتن ؟ یعنی دارم پامو می ذارم رو خاک مدینه ؟؟؟
و ...