شاید برای شما هم اتفاق بیفتد :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۱ ق.ظ

مطب شلوغ بود. تمام صندلی‌ها پر و همه منتظر بودند نوبت‌شان بشود. خیلی‌ها خسته شده بودند، حوصله‌ی برخی سر رفته بود و صدای غرزدن عده‌ی دیگری هم به گوش می‌رسید:
- آخه این چه طرز وقت‌دادنه
- اگر با رییس جمهور هم قرار ملاقات داشتیم الان نوبت‌مون شده بود
- خانوم‌جون! منشی کارشو بلد نیست...
ناگهان جوانی با چهره‌ای خسته و حال خراب وارد مطب شد. مستقیم به سمت میز منشی رفت و گفت:
- خانم منشی! من اصلا حالم خوب نیست. امکانش هست بی‌نوبت برم داخل؟
- آقا! اوضاع مطب رو نمی‌بینین مگه؟ این همه مریض اینجا نشسته...
نگاه بی‌رمق جوان پر از اصرار بود. بنابراین منشی با صدایی بلندتر که همه بشوند گفت:
- آقا! نوبت این خانومه، اگر ایشون اجازه می‌ده، مریض که اومد بیرون، شما برو داخل. و به خانمی که روی صندلی جلوی در اتاق دکتر نشسته بود اشاره کرد.
نگاه جوان به زن رسیده و نرسیده بود، صدای زن بلند شد که:
- منم حالم خوب نیست. خیلی وقته منتظرم. حالا شما جوونی می‌تونی صبر کنی. من که دیگه از کمردرد و پادرد نمی‌تونم صبر کنم. ضمنا اگر من اجازه بدم شما بری داخل، حق باقی مریضا هم ضایع می‌شه. اگر همه رو می‌تونی راضی کنی، منم مشکلی ندارم...
جوان نگاهی به باقی مریض‌ها انداخت. چندنفری ابراز رضایت کردند. عده‌ای خود را مشغول حرف‌زدن با نفر کناری خود نشان دادند. برخی چک‌کردن گوشی موبایل را بهانه کردند. تعدادی هم دوباره شروع کردند به غر زدن.
جوان دیگر چیزی نگفت و وقتی زن وارد اتاق دکتر شد، روی صندلیی که خالی شده بود، نشست.
چنددقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که زن از اتاق دکتر بیرون آمد. جلوی میز منشی رفت تا حساب و کتاب کند. دیگر به جوان نگاه نکرد اما با صدایی تقریبا بلند گفت:
- حالا اگر می‌خوایین بفرمایین داخل!
اما کمی دیر شده بود. جوان رفته بود؛ مُرده بود.

  • ناصر دوستعلی

دکتر

مطب

نوبت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه