شما هم از این خاطره‌ها دارین؟ :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

شما هم از این خاطره‌ها دارین؟ شما هم از این خاطره‌ها دارین؟

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۲۷ ب.ظ

 taxi

قضیه مال حدود سال هشتاد و هفته. البته تا اونجایی که یادم میاد.

یه سری دم اتوبان وایساده بودم و منتظر تاکسی بودم که برم دانشگاه.

بعد از چند دقیقه بالاخره یه تاکسی اومد و جلوم وایساد.

بهش گفتم: میدون نماز

گفت: بفرما

چون تاکسی جلوتر وایساد و توی اتوبان بود، من تا رسیدم به ماشین، درِ عقب رو باز کردم و همون عقب نشستم.

کسی توی ماشین نبود، فقط من بودم و راننده.

طبق معمول از توی کیفم جزوه‌ی دانشگاه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. فکر کنم امتحانی چیزی داشتیم.

با اینکه دم ظهر بود ولی هوا سرد بود. چند وقتی بود هی هواشناسی میگفت برف میاد ولی فقط سوز نصیب ما می‌شد.

فکر کنم حدودای ده یازده صفحه از جزوه رو خونده بودم و زمان هم دیگه تقریباً یه خورده بیشتر از اون چیزی که همیشه طول می‌کشید، طول کشیده بود که راننده گفت: این ورِ میدون پیاده می‌شی یا اون ور‌ِ میدون.

منم سرم رو از روی جزوه برداشتم گفتم این وَ......

توی ذهنم در حد یکی دو ثانیه اسلوموشن وار داشتم به خودم میگفتم میدون نماز که انقد کوچیک نبود.

چرا انقد عوض شده.

که تازه فهمیدم چیشده.

یهو زدم زیر خنده.

راننده گفت: چرا میخندی میگفتم این ور پیدا میشی یا اون ور.

گفتم: آقا من می‌خواستم برم میدون نماز.

گفت: خب میدون نماز همین‌جاست دیگه.

منم با خنده گفتم نه آقا منظورم میدون نماز اسلام‌شهر بود نه میدون نماز شهر‌ری.

بعد کلی از این حرفا که بابا یعنی تو نفهمیدی و یه نگاه ننداختی و عاشقی و خدا شما جوونا رو شفا بده بهم گفت و منم خنده خنده نمیدونم چطوری توضیح دادم و پول رو دادم که متوجه یه مطلبی شدم.

اونم این بود مثل اینکه آ سید کریم طلبیده.

منم اصلا دیگه به دانشگاه که نمی‌رسم و اصلا جای هیچ صحبتی نیست.

خلاصه اینکه رفتم حرم.

توی حرم همش لبخند روی لبم بود.

روبه‌روی ضرحش که رسیدم گفتم آقا امتحان داشتما. ولی دمت گرم خیلی بامرامی.

وقتی زیارت حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه‌السلام تموم شد و حرم حضرت حمزه بن موسی الکاظم علیه‌السلام هم رفتم بعدش رفتم حرم طاهر بن زین العابدین علیه‌اسلام.

گوشه‌ی حرم ایشون نشسته بودم که یهو خادما اومدن و در ضریح رو باز کردن.

بعد لابه‌لای خادما اجازه گرفتیم (اونایی که داخل قبه بودن) و یه زیارت خاصه کردیم.

اون روز یکی از شیرین‌ترین روزای زندگیم بود.لبخند

چه زود گذشت.

یادش بخیر.

 

 

شما  هم از این خاطره‌ها دارین؟لبخند

 

نظرات  (۱)

  • ناصر دوستعلی
  • جالب بود 

    فکر نکنم من از این خاطره‌ها داشته باشم 

    یعنی ندارم 

    واقعا انگار طلبیده شده بودین 

    نوش جان‌تون به هر حال 

    😊

    پاسخ:
    ممنونم:)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    هدایت به بالای صفحه