شهید محمدابراهیم همت (شهید دفاع مقدس)
ابراهیم همت در سال ۱۳۳۴، در شهر قمشهی اصفهان، به دنیا آمد. وی در سایهی محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را سپری کرد. این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت...
وی در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت... و پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شد.
۲ سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت. در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستمشاهی آشنا شود...
در سال ۱۳۵۶، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده، شغل معلمی را برگزید. او در روستاهای محروم و طاغوتزده مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت.
ابراهیم، در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی(ره) آشنایی بیشتری پیدا کرد و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کرد...
با گستردهشدن امواج خروشان انقلاب، ابراهیم نیز فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرد. حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیههای رهبر کبیر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانش محو شود...
ابراهیم پس از ابراز لیاقت در طول مبارزات و فعالیتها، چه قبل و چه پس از انقلاب اسلامی، در تشکیل سپاه پاسداران قمشه نیز نقش چشمگیری داشت. او عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران و مسؤولیت واحد روابط عمومی را به عهده گرفت و فعالیتهای خود را بعدی تازه بخشید.
به دنبال غائلهی کردستان، به شهرستان پاوه عزیمت کرد و مسؤولیت روابط عمومی سپاه آنجا را به عهده گرفت. پس از یک سال خدمت در کردستان، به همراه حاج احمد متوسلیان، به مکه مشرف شد. با شهادت ناصر کاظمی به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تا آغاز جنگ تحمیلی در این سمت باقی ماند.
با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۶۱/۴/۲۳ در منطقهی شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
در عملیات مسلمبنعقیل(ع) و محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا هرگز از خاطرهها محو نمیشود.
اوج حماسهآفرینی این سردار بزرگ در عملیات خیبر بود. در این مقطع، حاج همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیویاش، خواب و خوراک و هرگونه بهرهی مادی از دنیا را برخود حرام کرد و با ایثار خون خود برگی خونین در تاریخ دفاع مقدس رقم زد.
سرانجام، محمدابراهیم همت ۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ در جزیرهی مجنون به شهادت رسید.(برگرفته از سایت همشهری آنلاین)
کلامی از شهید:
من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازشکار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند... ای کاش به خود میآمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است؛ به پا خیزید و اسلام را و خود را دریابید... روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را میشناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شدهاند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد. ... من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم .(برگرفته ازسایت علمی دانشجویان ایران)
خاطرهای از شهید:
از همهی لشکرِ حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کردهاند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان میخورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بیخوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمهای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن. حاج همت لب میجنباند؛ اما صدایش شنیده نمیشود. لبهای او خشکیده، چشمانش گود افتاده.
دکتر با تأسف سری تکان داده، میگوید: «اینطوری فایدهای ندارد. ما داریم دستیدستی حاج همت را به کشتن میدهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده ...»
سید آرام میگوید: «خوب، سرُم دیگری وصل کن.» دکتر با ناراحتی میگوید: « آخر سرُم که مشکلی را حل نمیکند. مگر انسان تا چند روز میتواند با سرم سر پا بماند؟» سید کلافه میگوید:«چارهی دیگری نیست. هیچ نیرویی نمیتواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.» دکتر با نگرانی میگوید: «آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغضآلود میگوید: «تا وقتی جان در بدن دارد...»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمندهی امام کند، مدیون است...سر پل صراط، جلویش را میگیرم.
...دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل میکند... حال او از لحظهی پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته... شیلنگ سرم را از دستش میکشد و از جا برمیخیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوقزده میپرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟» دکتر که انگشت به دهان مانده، میگوید: «مراقبش باش، نخورد زمین.» سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی میپرسد: «کجا میخواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.» حاج همت از سنگر فرماندهی خارج میشود. سید سایه به سایه همراهیاش میکند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده ؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو میرود. سید، دست حاج همت را میگیرد و نگه میدارد. حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغضآلود میگوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!» سید که چیزی از حرفهای او سر در نمیآورد، میپرسد: «کجا داری میروی؟ من نباید بدانم؟»
- میروم خط، خدا مرا طلبیده! چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد میشود:
- خط، خط برای چی؟ تو فرماندهی لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور میشود و آن را روشن میکند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرماندهی لشکر نمیخواهد. فرماندهی دسته میخواهد. فرماندهی دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که میتواند بکند، این است که دوان دوان به سنگر بر میگردد، یک سلاح میآورد و عجولانه میآید و ترک موتور حاجی مینشیند. لحظهای بعد، موتور به تاخت حرکت میکند. و لحظاتی بعد گلولهای آتشین در نزدیکی موتور فرود میآید. موتور به سمتی پرتاب میشود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود و غبار فرو مینشیند، لکههای خون بر زمین جزیره نمایان میشود.( برگرفته از سایت ساجد)
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۷؛ جزیرهی مجنون
مزار شهید: شهرضا
* منبع: نرمافزار روزنگار شهدا(کانون گفتگوی قرآنی)