طناب
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۵، ۱۰:۵۳ ب.ظ
سلام ! خیلی وقت پیش این داستان رو تو وبلاگ گلابتون دیدم . برا خودم نگهش داشتم تا یه موقعی اگه شد برای شما هم ... . قشنگه ! حالا دوباره با اجازه « فاطمه خانم عزیز » نویسنده وبلاگ گلابتون با هم بخونیمش :داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ، ماجرا جویی خود را آغاز کرد ، اما از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود . تاریکی شب بلندیهای کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . ابر روی ماه و ستاره ها را نیز پوشانده بود . همه چیز سیاه بود . همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله ی کوه ، پایش لیز خورد و از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت . همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد . اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . و در این لحظه ی سکون ، برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد : "خدایا کمکم کن ! " ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : " از من چه می خواهی؟ "- ای خدا نجاتم بده !- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم ؟- البته که باور دارم !- اگر باور داری طنابی که به دور کمرت است را پاره کن ... مرد سکوت کرد و اندیشید و بعد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد ...***گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوه نورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ... در حالی که فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!! وشما چقدر به طنابتان وابسته اید ؟و چقدر به آن ندای آسمانی ایمان دارید ؟... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــموفق باشینکیمیا