فرشته فراموش کرد
سلام
« فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :
خدا یا ! می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بیتاب تجربه ای زمینی است .
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت .
فرشته گفت : تا باز گردم ، بالهایم را اینجا می سپارم ؛ این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید .
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت : بالهایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است .
فرشته گفت : باز می گردم ، حتما باز می گردم . این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد .
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد . او هر که را که میدید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند .
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ؛ نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند .
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت . »
و چه زیبا
مرحوم قیصر امین پور
در نوشته ای کوتاه با عنوان « احوالپرسی » می گه :
اینجا همه هر لحظه می پرسند :
- « حالت چطور است ؟ »
اما کسی یک بار
از من نپرسید :
- « بالت ...
یاعلی
ثبت نظر