فرشته میوزد امشب دوباره از هر سو؛ کاووس حسنلی
بسمالله الرحمن الرحیم
فرشته میوزد امشب دوباره از هر سو
ظهور میکند اینک ستاره از هر سو
«که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
که میرود که چنین دلپذیر میآید؟»
چه خوب شد که خدا در ازل به فکر افتاد
که گل کند به تجلی در این خرابآباد
همین که در تن این خاک نور جان پاشید
به یک دم این همه آیینه در جهان پاشید
همین که نور تجلّی رسید در عالم
هزار چشم فریبا دمید در عالم
همین که نور تجلّی رسید در عالم
هزار لیلی شیرین وزید در عالم
برای من که تمام جهان پر از لیلاست
برای من که زمین و زمان پر از لیلاست
چگونه چشم ببندم بر این همه لیلا
چگونه نور ننوشم از این همه دریا
«کس این کند که دل از یار خویش بردارد؟
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد»
نگاه آینه پُر کرده است دنیا را
چگونه وا نکنم دیدهی تماشا را
«که گفت بر رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بود که نبینند روی زیبا را»
برای آن که گره وا شود تماشا را
خدا زیاد کند غمزهی فریبا را
خدا زیاد کند دیدهای که هر ساعت
به یک کرشمه بر آتش کشد دلِ ما را
ببین چه عطر خوشی در هوا پراکنده است
ببین درخت چقدر از فرشته آکنده است
پرندهها که بر این شاخه راز میخوانند
ببین چه ساده و شیرین نماز میخوانند
ببین چه صوت خوشی در ترانهها جاریست
خدا همیشه در این عاشقانهها جاریست
ببینچه نمنم بارآوری فراگیر است
خدا همیشه از این ابرها سرازیر است
خدا نهان شده در پشت هر چه زیباییست
جمال اوست که اینگونه در فریباییست:
یکی به شکل درخت و یکی به شکل گیاه
یکی به شکل ستاره، یکی به هیأت ماه
یکی به شکل پرنده، یکی به شکل پری
یکی به شکل صدیقه، یکی به شکل زری
چه فرق میکند اینها تمام یک نورند
شبیه پرتو برتافته ز منشورند
چه فرق میکند اینها تمام یکجانند
اگر چه در نظرت ظاهراً فراوانند
اگر وجود کسی دلربا و دلبند است
خدا گواست که یکتکه از خداوند است
«منم که شهرهی شهرم به عشقورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن»
اگر غبار هوس از نگاه برچینی
زلال مینگری هرچه را که میبینی
کسی که چشم و دلش را هوس نیاکندهست
هزار آینه دور و برش پراکندهست
برای دیدن او کاش فرصتی باشد
چه فرق میکند او در چه هیأتی باشد
«طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری»
کسی که ثانیهها را سیاه میبیند
طلوع خندهی ما را گناه میبیند
اگر چه در نظر خویش صاحب بصر است
به دیدهی تو قسم اشتباه میبیند
به راهِ دوست رها کردهام سرِ خود را
و دلخوشم که مرا سر به راه میبیند
و دلخوشم که به چشم عنایتش گاهی
مرا به قدرِ یکی برگِ کاه میبیند
شنیدم از لب خورشید عاشقانه شبی
ترانهی «سَبَقَتْ رَحْمَتی عَلی' غَضَبی»
چنان شدم که دگر از خدا نمیترسم
از آن عنایت بیانتها نمیترسم
بهشت میوزد اینسان هماره از هر سو
در این کرانهی رحمت چرا بترسم از او؟
از او که در همهی تار و پود من جاریست
از او که در دلِ بود و نبودِ من جاریست
از او که بیخبر از من مرا نگهبان است
از او که مهرِ عیان است و لطف پنهان است
چنان که با مَنَش این عشوههای پنهانیست
مسلّم است مرا جز بهشت جایی نیست
«چهمستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد»
خوشا بهحال خودم کز خطر رها شدهام
از این جماعتِ سودا نگر جدا شدهام
بَدا به حال کسانی که بیخبر ماندند
سفر به سر شد و در صورتِ سفر ماندند
دوباره کعبه پر از ازدحامِ مردم شد
در ازدحامِ سفرکردگان خدا گُم شد
کسی نکرد از این غافلان سفر در خویش
کسی ندید خدا را زلالتر در خویش
کسی نخواست که از خویشتن رها باشد
کسی نخواست که بینندهی خدا باشد
یکی که خوابش از این دردها برآشفتهست
چقدر ساده و شیرین برای ما گفتهست:
«گناهکردنِ پنهان به از عبادت فاش
اگر خدایپرستی، هواپرست مباش»
کاووس حسنلی
* منبع: وبلاگ دفتر سیاه