مثل شعری درون من لغزید، نبض بال کبوتری که شکست؛ جابر ترمک
بسمالله الرحمن الرحیم
مثل شعری درون من لغزید
نبض بال کبوتری که شکست
لب بام نگاه من وقتی
شاعریهای او دوباره نشست
تب من در ترانه گم شده بود
آه در بغض من تبلور داشت
هیجانی درون من رقصید
احتیاجی [به] یک تلنگر داشت
دستهایی شبیه اقیانوس
بوی صابون و رخت میبلعید
پشت انگشت گل ترک برداشت
تا شبی در وجود من رقصید
متنفر شدم از آدمها
روبرویم پر از تجاوز بود
پشت بام خیال همسایه
دستهای ردیفی از رز بود
دخترم نسترن به خوردم داد
جای دلداری نگاهی سیر
من پر از بغضهای وسوسهدار
بعد یک عصر جمعهی دلگیر
در سکوتم همیشه میترکید
شیشهی غصههای خورده شده
زندگی سایهای شتابان داشت
بر نگاهی که هی شمرده شده
دوسه تا کوچه در دلم گم کرد
موج رنگینکمان چشم کسی
تا خدا آسمان چه نزدیک است
وقتی باید به آسمان نرسی
هیچ کس در تماس دستی که
به تو دادم ندیده حس مرا
آسمان غل به استکان میداد
اشک آلودهی نجس مرا
پرسه میزد همیشه اطرافم
پای مردی سوار قاطر مرگ
تب احساس مردهام شده بود
پیش مردم شبیه شاعر مرگ
به تقاضای دل شکسته شدم
تو بیا ماشه را شبی بچکان
شعر بر جلد دفترم بنویس
و مرا تا ستارهها برسان
بغض یعنی نگاه دختر من
در نبوغ شب مزایدهها
مردن و دفن من بدون صدا
پشت انبوهی از مراودهها
و سکوتی که طعم غم دارد
بعد مرگم برای فاصلهها
هیچ کس هم به داد من نرسید
زیر آوار بغض زلزلهها
عشق یعنی کمی تراکم من
بیکسی در شب مدرنیته
شدهام خرد و خسته توی خودم
مثل دندان عقل با لیته
توی دست همین خیابانها
بارها بیخبر تبر شدهام
هیچ کس هم سراغ من نگرفت
تازه بیسود و پر ضرر شدهام
روی سنگ مزار بیکسیام
بنویسید با خودم قهرم
و نگاهی که باز میخندد
بر خیابان خلوت شهرم
کاش هی بغض ابر میترکید
بر شب بیگدار بیکسها
نام آدم نمیشنیدم من
آشنا با وجود کرکسها
به خدا با وجود آینهها
پیش چشم ستاره میشکنم
آنقدر ترد و خستهام که شبی
ساده با یک اشاره میشکنم
جابر ترمک (قیروکارزین فارس)