من به یک لیلی محتاجم
دوشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۴، ۰۶:۳۸ ق.ظ
فواد همچنان در حال و هوای خود از مصطفی پرسیده بود:شما لیلی مرا....ووقتی مصطفی را به جا اورده بود جا خورده بود و گفته بود:تو اینجا چه کار میکنی مصطفی؟مصطفی اول حرفی برای گفتن پیدا نکرده نبود اما بعد از لحظاتی جواب داده بود :دارم بدنبال لیلی تو میگردم.فواد دستش را گرفته بود و گفته بود:نگرد پیدا نمی کنی.اگر بود من این جستجوی چند ساله ام به نتیجه می رسید.و بعد مصطفی را به خانه برده بود برایش چای دم کرده بود و توضیح داده بود که :ادامه حیات بدون وجود یک لیلی امکان پذیر نیست.مصطفی وقتی منگ و مبهوت از خانه فواد در امده بود به همه ما زنگ زده بود تا هر چه زودتر در خانه فواد جمع شویم و فکری برای حال و روز خرابش بکنیم.فواد ادم نامعقولی نبود نه تنها ادم نا معقولی نبود که یک سر و گردن هم از ادمای هم سن و سال خوش فهمیده تر بود.با حدود بیست و هفت هشت سال سن پختگی ادمهای چهل ساله را داشت و علیرغم اینکه هنوز ازدواج نکرده بود از اغلب دوستان متاهل با تجربه تر بنظر می رسید.دوران دبیرستان را خوب درس می خواند و حتی دیپلم را هم با معدل خوب گرفت اما ناگهان بعد از دیپلم درس را کنار گذاشت و پناه برد به شعر و اواز و موسیقی.هم طبع خوبی در شعر داشت و هم صدای خوشی در اواز و هم استعداد کم نظیری در موسیقی.اما فقط برای خودش کار می کرد.فقط گاهی که دور هم جمع می شدیم و خواهش می کردیم یا خودش سر حال بود شعر و اوازی می خواند و سه تاری می نواخت.خانه فواد مامن بچه های متاهلی بود که از زندگی روزمره به ستوه می امدند.همیشه گریزگاه و پناهگاه همه مان خانه فواد بود وگرمی و صمیمیت فواد هم در پذیرایی این اشتیاق را تشدید می کرد.از حدود دوسال پیش بود و شاید کمی بیشتر که وضع روحی فواد رو به وخامت گذاشت.این را من که از بقیه نزدیکتر بودم زودتر و بهتر فهمیدم.تشخیص من که بعدا توسط دکتر روانپزشک تایید شد افسردگی بود.و اولین نشانه اش هم این بود که دیگر حوصله دیدن هیچ کس را نداشت.و همین برخوردهای نسبتا سرد سبب شد که پای بچه ها کم کم از خانه فواد بریده شود.به فواد فقط برای این زنگ زدیم که خانه باشد و نگفتیم که قرار است همه انجا هوار شویم.هر کدام میوه ای شیرینی ای چیزی گرفتیم و مثلا بطور اتفاقی - که البته هر ادم بی عقلی می توانست غیر اتفاقی بودن ان را بفهمد -سر از خانه فواد در اوردیم.ادامه دارد......