میخواستم تو را بسرایم, غزل شوی...
میخواستم تو را بسرایم, غزل شوی. در پچ پچ و تردد وزن و عروض ها
میخواستم خدا شومو شاعری کنم, بی واهمه ز خشم اگر ها, هنوز ها
گفتم اگر خدا بشوم, خلق می کنم وقتی کنار نابترین لحظه مانده ام
رو بر غروب, سمت غزل, ایستادمو ابیات ناب عشق برای تو خوانده ام
مشتی ردیف و قافیه بر هم تنیدمو گفتم که شعر, حلقه زند دور پیکرت
از روح عشق در تو دمیدم که بشکفد گلواژه های خنده به ژرفای باورت
میخواستم تکامل رنجم شوی و بعد با تو به خلسه ی ابدیت فرو روم
بی واهمه به مطلق انسانیت رسیم؛ بغض تو را, (تویی که منم) را فرو برم
هی ذره ذره ی نفسم در تو حل شدو روح تو در تبلور ابیات زنده شد
تا تو به اوج خلقت خود پا گذاشتی, دنیای مرده ی ادبیات زنده شد
گهواره ات شدم و تو را تاب داده ام با مهربانی از غزلت قصه ساختم
هر روز, لحظه لحظه ی این زندگیم را همچون قمار, در ره عشق تو باختم
در من به تلخ خنده اگر پا گرفته ای, تنها هبوط غم به تماشا نشسته بود
انگار مادری ست که فرزند خویش را از خویش برگرفته و تنها نشسته بود
کم کم غزل برای تو بن بست میشد و در من خزان به وسعت پاییز میرسید
انگار از هجوم سیاهیِ رفتنت, با ناله ای غریب و غم انگیز میرسید
میخواستم رها بشوی ،بارور شوی در اوج پر گرفتنت آزاد بپری
مثل کبوتری به برم باز گشتی و گفتی رهایی از قفست را نمیخری
میخواستم که دامن مهرم برای تو, هر لحظه گرم جوشش عشقی شود عزیز!
آغوش گاهواره ی دستان کوچکم, بر پیکر تو پوشش عشقی شود عزیز!
چندی برات نامه نوشتم چو خواهری تا از غم نداشتنت شکوه ها کنم
مرهم شدم برای تو همچون برادری, زخمیِ شانه های تو را من دوا کنم
هر چند وقت عاشقی ام آفریدمت, در من زنی به وسعت فریاد خسته بود
در من غرور زخمی مردی حضور داشت. در من دل قناری عشقی, شکسته بود
من را ببخش, مادر خوبی نبوده ام؛ گهواره ام حضور تو را سرسری گرفت
رفتی و کل خلقت من سوخت. آتشش, بر دامن همین نفس آخری گرفت
مریم وزیری
18/05/1391