میروم با کاروان اما سرِ تو ساربانم؛ حضرت زینب (س)؛ محسن سلطانی (هجران)
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۸۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ
بسمالله الرحمن الرحیم
میروم با کاروان اما سرِ تو ساربانم
میکِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خستهجانم
هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید
گر سرِ بر نیزهات با من نبود ای مهربانم
خندهی کمرنگِ لبهایِ به خونآغشتهی تو
میزند فریاد میخواهم کمی قرآن بخوانم
ماهِ تابانم، مشو دور از کنارم تا نمیرم
ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهی از محمِل که میبینم سَرَت را رویِ نیزه
میخورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد
از غمِ خشکیِ لبهایِ عطشناکت، کمانم
کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده
نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم...
محسن سلطانی (هجران)؛ کاشان
* منبع: وبلاگ حسینیه