هزینهی فهمیدن
پس از آنکه پدرش -بعد از تحمل مدتها بیماری- فوت کرد، میگفت: پدر باشد، شده حتی یک تکهگوشت روی تخت گوشهی اتاق، ولی باشد.
آن دیگری هم که سالها دور از پدرش در کشوری دیگر زندگی میکرد، بعد از مرگ پدر میگفت: همین که میدانی در آن طرف کرهی زمین پدرت هست، دلت قرص است.
هر دو غصهدار این بودند که کاش قدر لحظات زندهبودن پدر را میدانستند. حالا تو به جای «پدر» بگو «مادر»؛ مگر فرقی میکند؟ دو پشتوانه که چون کوه تکیهگاهت هستند و فقط وقتی این را میفهمی که دیگر نیستند.
کاش قیمت فهمیدن انقدر زیاد نبود. اما کار خدا که بیحکمت نیست؛ فهمیدن میارزد به اینکه بابتش این همه هزینه پرداخت کنی. شاید باید گفت: کاش انسان انقدر فراموشکار نبود که حتی با پرداخت این همه هزینه، باز یادش میرود و دوباره هزینه میکند و باز یادش میرود و دوباره هزینه میکند و باز یادش میرود و همینطور تا آخر عمر.
من این تکرار فراموشکاری و عدم فهم انسان با وجود این همه تجربهای که کسب میکند را اصلا نمیفهمم.
پ.ن:
اولین مخاطب خاص این چند خط، خودم هستم.