چشم خدا محو تماشای او - ابرهیم سنایی
برای حضرت سیدالشهداء علیهالسلام
باز برون آمده ماه از نقاب
بس کن و بیهوده متاب آفتاب
زهرهی زهرا قمر آورده باز
از همه شوریدهتر آورده باز
آمده ماهی که هزار آفتاب
پیش بلندای حضورش شد آب
عرش خدا زیور از او یافتهست
ساقی ما ساغر از او یافتهست
آنکه شد افلاک گرفتار او
خواجهی لولاک گرفتار او
آنکه رخش شعله شد آفاق را
خاکنشین ساخته نه طاق را
دیده گشود آن گل نیلوفری
پیش رخش شمس و قمر مشتری
چشم خدا محو تماشای او
سرو گرفتار بلندای او
ساقی میخانهی دین آمدهست
عرشنشینی به زمین آمدهست
ساغر و پیمانه مهیا کنید
یک دل دیوانه مهیا کنید
تا که صمیمانه به نامش کنیم
از سر اخلاص سلامش کنیم
فاطمه را نور دو عین آمده
پای بکوبید حسین آمده
***
بستر او دامن پیغمبر است
فاطمه از هر دو پریشانتر است
اشک خدا ریخته بر دامنش
شعله زد آن اشک به پیراهنش
دارد از آینده خبر میدهد
در غم او مرثیه سر میدهد
طاقت زهرا به سر آمد دگر
گفت که جانم به فدایت پدر
بر دلم از گریه زدی نیشتر
آه نسوزانم از این بیشتر
حرف بزن ناله چرا میکنی؟
دامن صبر از چه رها میکنی
ناله چرا؟ گریه چرا؟ شاد یاش
شاد تر از عالم ایجاد باش
ای که سرا پای تو نورانی است
دیدهات از بهر چه بارانی است؟
***
عاقبت آن گل سخن آغاز کرد
در غم او مرثیهای ساز کرد
گفت ز بالا خبر آمد مرا
کرب و بلا در نظر آمد مرا
زین سبب از خویش برون گشتهام
راهی صحرای جنون گشتهام
کرب و بلا بوی خطر میدهد
یاس در آن معرکه سر میدهد
تیغ جدا میکند از تن سرش
کشته شود در بر او اکبرش
شمع وجودش شود آب ای دریغ
بر لب دریای سرای ای دریغ
آتش داغش شررم میزند
شعله به چشمان ترم میزند
دامن صحرا کفنش میشود
نیزه رها سوی تنش میشود
دامنش آغشته به خون میشود
عقل گرفتار جنون میشود
***
آتش مرثیه که افروختند
حضرت زهرا و علی سوختند
آه عجب مجلسی آماده شد
اشک علی زیور سجاده شد
پیکر زهرا تب ماتم گرفت
محفلشان رنگ محرم گرفت
***
طفل علی غنچهی لب باز کرد
در بر مادر سخن آغاز کرد
گفت خوشم با غم فردای خویش
شادم از آیندهی زیبای خویش
تیغ بگو تا بپذیرد مرا
تنگ در آغوش بگیرد مرا
این منم اینگونه پذیرای او
تشنهی بوسیدن لبهای او
جام لبش شعلهورم میکند
از همه دیوانهترم میکند
تیغ بگو تا ننماید درنگ
وعدهی حق را که نشاید درنگ
این همه تاخیر سزاوار نیست
دوری شمشیر سزاوار نیست
سینه گشودم که بخواهی مرا
میکشد این چشم به راهی مرا
ابراهیم سنایی
(+)