کارگرا تو کارخونه مشغول کارن...!!!
اونقدر بستهی پلاستیکی خمیر دندون رو اینور اونور میکنم که تهموندهی ژل توش رو مسواک سوار میشه...
کارگرا تو کارخونه مشغول کارند، بستههای پلاستیکی خمیر دندون رو که خرابن، تو سطل کنار پاشون میذارن، از صبح تا حالا چند بار به مسئولشون مراجعه کرده برای چند روز مرخصی و جواب شنیده: "اگه میخوای بری، برو، اما مطمئن نباش که برگشتی کسی سر جات نباشه."...
مسواک رو رو دندونهام میکشم و تو ذهنم کمدها رو میگردم ببینم خمیر دندونی مونده یا نه...
از خستگی رو پاهاش نمیتونه بایسته، چند روزیه نخوابیده، بستههای پلاستیکی از دستاش تو سطل کنار صفحهی گردان میافتند اما دیگه نه بستهای میبینه و نه سطلی...
دندونهام رو تو آینه نگاه میکنم، سفید شدن و براق، خمیر دندون خالی رو نگاهی میکنم و اسمش رو سعی میکنم به خاطر بسپارم...
یک ساعتی میکشه تا دکتر برسه بالای جنازهی مردی که یک بستهی پلاستیکی تو دستشه. کارگرا تماشاچی شدن و پچپچ میکنن...
بستهی لهشدهی خمیر دندون رو میندازم تو سطل زباله و یکی دیگه به جاش میذارم، البته با یک اسم دیگه.
تو خاک مردی رو میخوابونن و کارگرا تو کارخونه مشغول کارن، بستههای پلاستیکی خمیردندون رو که خرابن... .
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۰۷