کاش عاشقت نمی شذم !!!
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۸:۵۷ ق.ظ
سلام ! اگه یه مدته که خط در میون میام نه به خاطر بی وفایی و ناز و کرشمه و این چیزاست بلکه به خاطر خرابی کامپیوتر و خط تلفنمه - به برکت مخابرات - وگرنه همیشه به محض دستیابی به هر دو آنها - با قید سلامت - بلافاصله ... ؛ مثل الان که با مطلب یه دوست به روز می کنم . دعا کنید ! یا علی ***یادش بخیر روز اولی که با هم آشنا شدیم . چقدر زود گذشت ؛ خاطراتش هیچ وقت از یادم نمیره . من و تو ... . خیلی خوشحال بودم که تو رو دارم و شاید تو هم ! ... .هر روز بیشتر باهات مانوس می شدم . علاقم بهت به شکل یک عادت در اومده بود ؛ نمی تونستم حتی یه لحظه کوچیک تو رو از خودم دور کنم .چه خاطراتی با هم داشتیم ، هیچ وقت اولین خاطره آشناییمون از یادم نمیره ؛ توی یه پارک سرسبز ، یه روز گرم تابستون باهات آشنا شدم. فکر می کردم تو با همه فرق داری ، یه جور دیگه ای !وقتی برای اولین با دیدمت چه حس عجیبی داشتم ، هنوزم نمیتونم توصیفش کنم اولش تپش قلب ... .نفسم با نگاه اول به شماره افتاد ؛ تموم بدنم یخ کرد ... ؛ نمی دونستم نظر خانواده نسبت به تو چیه ؟ برای همینم تا مدتها باهاشون مطرح نکردم ، بعدشم خودشون فهمیدن !، چون خیلی فرق کرده بودم ؛ چه از نظر ظاهر ، چه از نظر خلق و خو . آره ! بالاخره فهمیدن ! ولی همونطور که فکر می کردم هیچکدوم ازت استقبال نکردن ، اصلا برام مهم نبود ؛ چون تو رو دیگه جدی جدی وارد زندگیم کرده بودم .چه روزای خوبی که با هم نداشتیم ؛ چه جاها که با هم نرفتیم ؛ به خاطر تو با چه کسایی که آشنا نشدم ؛ ولی زود زود همه چی تموم شد . شاید رابطمون چشم خورده بود ، ولی نه ! تو عوض شده بودی . دیگه اون احساس اولیه رو بهت نداشتم ، دیگه حتی وقتی باهات بودم حالم بد میشد . سردرد و سر گیجه و چه و چه ... . همش به خاطر این بود که دیگه به دردم نمی خوردی ، با روح و جسمم تناقض پیدا کرده بودی . می خوام بگم دیگه حالمو بهم می زدی ، ولی لذت اولین آشناییمون نمی ذاشت ولت کنم ، نمی تونستم ترکت کنم . می گفتم شاید دوباره مثل اولش بشه جوریکه سردرد وخستگی نبودتو به بی رمقی وجودت تبدیل کنه ولی نمیشد که نمیشد . انگار خودتم دیگه نمی خواستی بهم محبت کنی . اصلا سوهان روحم شده بودی . فشار خانواده از یه طرف ، انگشت اشاره اطرافیان از طرف دیگه و دل خسته ی خودم از طرف سوم ، همه باعث شد دیگه تصمیم خودمو بگیرم . آره ! تصمیم گرفتم ترکت کنم . سخت بود ولی شدنی . می خواستم نفس بکشم ، می خواستم زندگی کنم ؛ اما تو منو بی نفس می خواستی .الان دیگه مدتهاست نمی بینمت . وقتی که به گذشته فکر می کنم می گم کاش اون روز از خونه بیرون نمی رفتم ؛ کاش تو اون پارک نمی دیدمت ؛ کاش دوستام منو با تو آشنا نمی کردن ؛ کاش سایه تو هیچ وقت تو زندگیم نمی افتاد ؛ کاش با تو نصف عمرمو هدر نمی دادم ؛ کاش خواب تو رو هم نمی دیدم ؛ کاش هیچ وقت سیگاری نمی شدم !!!