کوچه
جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ
با من در و دیوارهای شهر ، هم رازند
تا بغض هایت در ګلویم خانه می سازند
سر می ګذارم بی هوا بر کوچه ات هر شب
آنقدر که دیوانه ها دستم می اندازند
آنقدر که ...تا بچه های تخس اینجا هم
بر سنګ باران کردنم از دور، می نازند
پاهای من هر صبح باید راه رفتن را
از پیچ بالای همین کوچه بیآغازند
با دیدن رنج تو ویران می شوم ...ویران
ګویی مغول ها بر دلم هر بار می تازند
باید ببینی دسته ای کرکس تمام روز
روی سر ویرانه هایم ګرمِ پروازند
این بازی شطرنج را سربازهای من
جز در قبال شاه چشمانت نمی بازند
حسنا محمدزاده